-
سلامی نو...
یکشنبه 15 خرداد 1401 21:43
تقریبا 7 ماهی هست که شروع کردم به ساختن زندگی جدید...یه زندگی نیمه مستقل تقریبا مستقل... حدود 1 ماهی از دفاعم گذشته بود که خیلی اتفاقی شرایط کاری برام پیش اومد.منم از فرصت استفاده کردم و بعد از گذروندن فرآیند مصاحبه،کیف به دست راهی شهر جدید شدم...یه زمستون سخت و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم.سخت ترین قسمتش پیدا کردن خونه...
-
معاون مدرسه!!!
سهشنبه 27 مهر 1400 14:12
خانم معاون از اون تیپ آدما بود که به همه چیز گیر میداد.با این که دانش آموز بی حاشیه ای بودم ولی همچنان از دستش در امان نبودم... فصل سرد سال رسیده بود و سویشرت پوشیدن جز واجبات حساب میشد. دو تا سویشرت داشتم با دو رنگ سبز لیمویی و زرد...دفعه اول توی راهرو مدرسه وقتی با دوستم به سمت صف صبحگاهی میرفتیم،خانم معاون صدام کرد...
-
قصه لامپ...
جمعه 23 مهر 1400 13:47
مسئول خوابگاه اول سال تحصیلی که اتاق رو بهمون تحویل میداد بعد از اون وظیفه تعویض لامپ ها رو گردن نمیگرفت.یعنی اگه لامپی میسوخت باید با هزینه خودمون جایگزین میکردیم.نزدیک امتحان های ترم، لامپ اتاق سوخت.بچه ها هم که حاضر به پول دادن برای خرید لامپ جدید نبودن... خوابگاه سه طبقه و بزرگ بود کلی هم راهرو داشت و چندین لامپ...
-
روزمرگی،21 مهر 1400...
چهارشنبه 21 مهر 1400 22:15
چند وقتی میشد دستور کاپ کیک رو از اینستا دیده بودم ولی به دلیل نداشتن پودر کاکائو اقدام به پختش نکرده بودم.دیروز عصر عمه جان تماس میگیرن و گویا یه لیست خرید دارن.سریع آماده و راهی میشم.هوا از تب و تاب گرمای تابستونی گذشته و حالا میشه پیاده روی رفت.یکی یکی لیست خریدا رو توی ذهنم تیک میزنم...تا برمیگردم تاب نمیارم و دست...
-
دفاعیه...
سهشنبه 20 مهر 1400 15:32
شروع نوشتن در اینجا با شروع کار پایان نامه تقریبا هماهنگ شد. بالاخره بعد از گذشت حدود 1 سال وقت گذاشتن روی پایان نامه این پروژه هم ختم به خیر شد.شنبه گذشته دفاع کردم اونم تو سوت و کورترین حالت ممکن،به صورت مجازی... قبل از کرونا یه مدت با دوس جونی پایه مراسمات دفاع بودیم. یکی از دفاع ها به صورت مجازی برگزار شد بنده خدا...
-
انگشت حلقه...
شنبه 26 تیر 1400 19:38
توی خوابگاه دو تا اجاق گاز بود...یکی از اون اجاق گازا یه شعله داشت که خراب بود...روشن که میکردی یکباره آتیشش شعله میکشید... سر ظهر بود،تایم فراهم کردن ناهار...یه باره صدای یکی از دخترا کل طبقه رو برداشت با عصبانیت داد و فریاد میکشید..گویا شعله مذکور رو روشن کرده و به گفته خودش نزدیک بود بسوزه...داد و بیدادش هنوز ادامه...
-
کوتاه از این روزا...
دوشنبه 14 تیر 1400 15:03
روزانه هام شلوغ و پلوغ میگذرن میون حجم زیادی از کتاب، پی دی اف،مقاله و امثالشون.ولی خوشحالم.خوشحالم که یاد گرفتم برای رسیدن به خواسته هام تلاش کنم.که مثل دهه پیشین ام از پیش بازنده نیستم روزایی که فک میکردم توانایی رسیدن به خواسته هام رو به قدر کافی ندارم.ولی حالا میدونم اگه بخوام هر چیزی شدنیه و این قشنگ ترین دستاورد...
-
"هایدی"...
سهشنبه 18 خرداد 1400 19:12
وقتی خیلی کوچولو بودم،دوسش داشتم.آخرین باری که دیده بودمش به همون سال ها قبل برمیگشت.چند روزه به لطف آپارات نشستم به تماشا و لذت بردن ازش .دور از انتظارم بود که با این سن و سال تو بعضی صحنه ها پا به پاش بغض کنم ... نمیدونم بیشتر از خود محتواش لذت بردم یا از تصور خودم تو اون سن و سال که پای تلویزیون 14 اینچی کوچولوی 12...
-
خرداد من
سهشنبه 11 خرداد 1400 15:54
جمعه گذشته بی سروصداترین روز تولد رو پشت سر گذاشتم.هیچ وقت جز اون دسته افراد که از چند روز قبل همه جا جار میزنن تولدشونه نبودم.من دقیقا برعکس این دسته افرادم دوس دارم چیزی نگم تا ببینم کیا تولدم رو یادشون هست.هیچ وقت هم انتظار هدیه ای از کسی ندارم و به نظرم هیچ حسی قشنگتر از این که کسی بی منت ازت یادت کنه نیست.حالا هر...
-
دعای جوشن
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 23:39
چند آیه رو عمو و چند آیه رو بابا میخوند.تقریبا اکثر فامیل حداقل از سمت پدری جمع میشدیم. یه ظرف آب وسط....یه نفر مسئول... یه تسبیح درونش که با هر الغوث الغوثی میچرخید... سهم ما بچه ها به الغوث الغوثی که،میون تمام تذکراتی که بهمون داده میشد تا ساکت بشینیم و به دعا گوش کنیم...در کنار پچ و پچ هامون با بغل دستی...همراه با...
-
زبان آلمانی
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 20:56
چند وقت پیش تو اینستاگرام با یه پیج آشنا شدم که هدفشون آموزش روش های صحیح برای یادگیری زبانه.حالا یکی دو هفته ای میشه استوری آموزش زبان آلمانی میزارن البته نه به صورت تخصصی .هر چند روز یه بار یه استوری کوتاه آموزش میزارن و بعد استوری ها رو توی پیجشون هایلات میکنن.من به آموزش هاشون علاقمند شدم و حالا هر روز با این...
-
23 فروردین...
دوشنبه 23 فروردین 1400 22:17
از یه سفر یه روزه برمیگردم.کرونا همچنان میتازه و محدودیت ها پابرجاس.اولین باره تا شیراز میرم و اصلا گشت و گذار نمیرم.فقط دم ظهر تا کوه های اطراف خونه پیاده رفتیم و واسه اولین بار درخت بادام کوهی دیدم.وقت برگشت هم چند دقیقه ای دشت ارژن پیاده شدیم،هم کمی آب و هوایی عوض کردیم و هم گوجه سبز خریدیم . فقط این وسط یه کیف پر...
-
دفتر مشق
شنبه 21 فروردین 1400 12:41
دوم دبستان بودم.از مدرسه به خونه برگشتم و به رسم هر روز مشغول نوشتن تکالیفم شدم.بنا به رسم همیشگی از روی درس جدید یه بار نوشتم.نگاهی به دفترم انداختم که فقط چند برگ سفید داشت... تا یادم میاد همیشه کتاب و دفترم رو تمیز نگه میداشتم.دفتر نو هم که لطفش چند برابر بود . با فکر این که اگه امروز این چند برگ باقی مونده رو...
-
ای امان...
سهشنبه 17 فروردین 1400 23:42
چند وقت پیش از طریق یکی از گروه های تلگرامی مرتبط با رشته ام،متوجه پیام یه نفر میشم که قصد دارن آموزشی رو شروع کنن و دنبال یه نفر هستن که با هم پیش برن... بهش پیام میدم و ازش شرایط رو میپرسم.در جواب میگن گویا یه آموزش تهیه کردن از یکی از سایت های تدریس آنلاین و قصد دارن یه نفر باهاشون همگامشه تا راحت تر آموزشا رو پیش...
-
نیمه فروردین...
دوشنبه 16 فروردین 1400 20:37
حدود یک ماهه برگشتم خونه و امروز ششمین روزه که توی اتاق قرنطینه ام.چند روزه حالت سرماخوردگی دارم ولی خب بخاطر شرایط عقل حکم میکنه چند روزی رو از بقیه اهل خونه دور باشم... آخر هفته قبل رو سرگرم خوندن " من پیش از تو " بودم.بیست سی صفحه ای رو لازم داشتم تا با نویسنده همگامشم.بعد از اون نرم نرمک میخوندم و جلو...
-
قصه مدادرنگی...
سهشنبه 12 اسفند 1399 13:09
آخرای تابستون بود با مامان برای خرید مابقی لوازم التحریر بازار رفته بودیم...تا قبل از اون مدادرنگیایی که داشتم ته تهش 12 تایی بودن.اون روز مامان برام یه جعبه مداد رنگی 24 تایی خرید. هنوزم خوب یادمه یه جعبه مداد رنگی فلزی قرمز رنگ بود که روش برچسب 1800 تومن نوشته شده بود. اوایل سال تحصیلی بود.اون زنگ نقاشی داشتیم...
-
به وقت آخر بهمن
چهارشنبه 29 بهمن 1399 21:24
کلمات توی ذهنم در کنار هم میشینن و تبدیل میشن به جمله.جمله ها پشت سر هم میان و چندین سطر و پاراگراف رو تشکیل میدن.توی ذهنم پر از حرفه ولی این قدر این روزا با پایان نامه مشغولم که فرصتی برای نوشتن پیدا نمیکنم.این سکون و یکجانشینی چند ماهه حسابی روحم رو خسته کرده دلم یه تغییر و تحول و یه تفریح حسابی میخواد. تا قبل از...
-
یه روز معمولی...
شنبه 27 دی 1399 23:45
کارهای نظافتی که قرار بود دیروز انجام بدم رو امروز شروع به انجام میکنم.اول از همه اتاق رو جارو میزنم،میز و لپ تاپ و وسایلم رو گردگیری میکنم.لباسای نشسته رو میشورم و روی رخت آویز کنار بخاری پهن میکنم.یه دوش میگیرم و چه حس خوبی داره تمیزی!!! دوست جونی برای ناهارمون پیتزای مخصوص به خودش رو آماده میکنه.ما پیتزا میخوریم و...
-
کوتاه نوشت
چهارشنبه 24 دی 1399 10:45
چند وقت پیش توی موقعیت مشابه بودم.خیلی ازش توقعم شد و به شدت از نوع رفتارش ناراحت شدم...دیشب توی همون موقعیت دوباره قرار گرفتم ولی با این ذهنیت که "نباید از بقیه توقعی داشت" حال بهتری داشتم. کاش یاد بگیریم از هیچ کسی هیچ توقعی نداشته باشیم، کاش یاد بگیریم توقعمون از آدما رو به حداقل ترین حالت ممکن برسونیم.
-
روزمره های زمستانی
شنبه 20 دی 1399 21:35
پنج شنبه ظهر به گوشیم اس ام اسی میاد که حاوی این خبره قراره اولین نمایشگاه مجازی کتاب تهران برگزارشه و از قضا به دانشجوها هم بن کتاب تعلق میگیره.سهم بن 60 به 40 هست و سقفش 200 تومن.همون لحظه ثبت نام میکنم و اس ام اس "بن به شما تعلق گرفت" رو هم دریافت میکنم.این طوری که از سایتشون متوجه شدم نمایشگاه از اول...
-
روزمرگی
پنجشنبه 18 دی 1399 11:47
از گروه خانوادگی واتساپ لینک ثبت نام برای درخواست همکاری با بانک پاسارگاد رو میبینم.لینک مربوطه رو باز میکنم و شروع به ثبت اطلاعات میکنم به آخرین صفحه که میرسم میبینم به اسکن مدارک نیازمنده.از پوشه مدارک دی وی دی حاوی اسکن مدارک رو میارم.دکمه دی وی دی رام لپ تاپ رو فشار میدم و دی وی دی رو داخلش جایگذاری میکنم.وقت...
-
دنیای ذهن و اندیشه
جمعه 12 دی 1399 14:25
چقدر خوبه که میتونم با خیال راحت به هر چیزی که دوست دارم فکر کنم، چقدر خوبه که هیچ کس نمیتونه بفهمه توی ذهن من چی داره میگذره، چقدر خوبه که هیچ بنی بشری نمیتونه به اندیشه من دست درازی کنه، چقدر خوبه که ذهن و اندیشه من مخصوص به خودمه، چقدر خوبه که خدا ما رو دارای فکر و اندیشه آفریده، به نظرم ،فکر هر کسی بکرترین محیط...
-
حس خوب
پنجشنبه 11 دی 1399 20:49
تا یادم میاد هر گاه با مامان خرید میرفتم این یکی جز سبد خریدام بود.یادمه اون موقع ها بنفش رنگ بود و روش "شوکوپارس" نوشته بود.غروب با اپلیکیشن آنلاین از سوپری خرید میزدم که چشمم بهش افتاد شکل و شمایلش عوض شده و حالا با نام "آیدین" ولی اون قدر ازش خاطره خوب دارم که بدون معطلی دوتاش رو به سبد خریدم...
-
درهم و بَرهم...
یکشنبه 7 دی 1399 12:54
چسبیده به در یخچال نشسته و داره کیک میخوره،بهش میگم بچه جان یه کوچولو اون طرف تر بشین میخوام آب بخورم در یخچال بهت نخوره ها...کیکش رو برمیداره و بدو بدو فرار میکنه میگه:" نــــه خودم بخورم"،" خودم بخورم" ... از حرف ها و کارهای این شیرینتره،خواهرشه.دمپایی رو فرشی هاش رو با خودش اورده و معتقده از...
-
آخرین روز پاییز
یکشنبه 30 آذر 1399 13:28
یه سایت توی دانشکده مخصوص بچه های ارشد هست که معولا میرن اونجا یا درس میخونن یا کارهای پروژه محورشون رو انجام میدن.حدود یه سال پیش،بچه های سال پایینی میانترم داشتن با دوست جونی یه سر تا سایت رفتیم.همین طور که دوست جونی داشت برای بچه ها رفع اشکال میکرد منم که همون حوالی بودم از دور یه سیستم رو دیدم که ویندوز 7 داره و...
-
از هر دری سخنی!!!
سهشنبه 25 آذر 1399 15:29
چندتایی گلدون توی آزمایشگاس که از سال بالاییا اینجا مونده.وقتی شهریور ماه بعد از وقفه چند ماهه برگشتم این طفلکی ها دیگه رمقی براشون نمونده بود.از اسفند سال پیش که بخاطر کرونا به تعطیلی اجباری رفتیم کسی هم اینجا نبود که بهشون رسیدگی کنه.وقتی برگشتم،شاخه برگ های خشک شده شون رو جدا کردم و هفته ای یکی دو بار بهشون آب...
-
برف نو
یکشنبه 16 آذر 1399 13:45
پنج شنبه صبح یه سر تا دانشگاه رفتم .نزدیک میدان دانشکده یه درخت کاج هست.وقت برگشتن از دور رو زمین دور و بر درخت یه کاج رو میبینم که هنوز کامل باز نشده برمیدارم و با خودم میارم خونه.از اون روز رو میز کنار دستمه هر روز که میگذشت حس میکردم داره باز و بازتر میشه تا صبح به دوست جونی میگم و اون بهم میگه اگه خیسش کنی و روی...
-
تجدید خاطره
شنبه 15 آذر 1399 13:19
وقت ناهار دسته جمعی سلف میرفتیم.اون روز آقای "ح" هم همراهمون بود.من از سلف آقایون غذا رزرو داشتم مثل همیشه آقای "ح" زحمت گرفتن غذا رو کشید....ناهار رو خورده بودیم و کم کم داشتیم از سلف خارج میشدیم که از پشت شیشه های سلف آقای "ح" رو دیدم که بدون کاپشنش به سرعت دور میشد.حداقل من باب جبران...
-
لبخند آدمها!!!
جمعه 14 آذر 1399 12:59
نگاهامون که بهم گره میخورد،همدیگه رو به یک لبخند مهمان میکردیم.چه وقتایی که توی مجالس و مهمانی ها دور هم جمع می شدیم و چه وقتایی که توی خیابون با یه غریبه روبرو میشدیم.هنگام روبرو شدن با فروشندهِ مغازه،دوست،همکار،همسایه و ... گاهی این لبخندها پر از مهر و محبت بودن و القا کننده حس خوب و گاهی حتی به صورت تصنعی!!! به وقت...
-
نهمین روز آذر
یکشنبه 9 آذر 1399 20:40
از پنجره به حیاط چشم دوختم،تلفیقی از بارون و برفه،گاه قطرات بارون به صورت برف روی برگ های زردگونه انگور فرود میاد و گاه قطرات بارون برگ ها رو شست و شو میدن.این حال و هوای دیروز و امروزه.حیاط همسایه هم از پنجره اتاق قابل دیدنه،انجیری عریان و درخت گردویی نیمه سبز حاصل زاویه دید من از این گوشه اتاقه... سیستم رو روشن...