جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

آخرین روز پاییز


یه سایت توی دانشکده مخصوص بچه های ارشد هست که معولا میرن اونجا یا درس میخونن یا کارهای پروژه محورشون رو انجام میدن.حدود یه سال پیش،بچه های سال پایینی میانترم داشتن با دوست جونی یه سر تا سایت رفتیم.همین طور که دوست جونی داشت برای بچه ها رفع اشکال میکرد منم که همون حوالی بودم از دور یه سیستم رو دیدم که ویندوز 7 داره و روشنه...بدو بدو سمتش رفتم و با خوشحالی قسمت گیم رو میارم و شروع به ورق بازی میکنم.شدیدا غرق بازی کردن بودم و میخواستم تا وقت برنده شدن به تلاشم ادامه بدم.چند بار حس کردم یه نفر در همین حوالی در حال رفت و برگشته ولی خب من اصلا روم رو برنگردوندم و همچنان غرق بازی بودم...

حدود یه ربع 20 دقیقه همین طور گذشت تا دوست جونی صدام کرد که بریم... در همین  لحظه که  از صندلی پشت سیستم بلند میشدم یکی از پسرهای دانشجو رو به من گفت کارتون تموم شد؟...تازه فهمیدم این همون کسی هست که حوالی سیستم میچرخید گویا پشت این سیستم در حال انجام امورات درسی بودن و همین که واسه چند لحظه از سیستم غافل شده من سریع پشت سیستم جا خوش میکنم

چند روز پیش با دوست جونی گرم صحبت بودیم.در میون حرفامون به یادآوری این خاطره رسیدم و کلی خندیدم

دیروز نوشت:صبح رو این طور شروع کردم که از خواب بیدار میشم و با کلی برف روبرو میشم...ظهر کنار پنجره ایستادم و در حال گوش دادن به اخبارم که چشام یدفعه به درخت خرمالو میفته و میبینم که بعله!!!خرمالو کوچولوی حیاط بالاخره رسیده.واسه تماشاش از نزدیک تا حیاط میرم و این بار انارهای کوچولوی گلدون رو میبینم و از دیدنشون سر کیف میام.فقط کاش فاتح بازی فینال میشدیم تا شادی دیروزم تکمیل میشد.

https://8pic.ir/uploads/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B2%DB%B1%DB%B9-%DB%B1%DB%B3%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B6.jpg


امروز نوشت:امروز آخرین روز پاییزه و امشب شب یلدا.توی اینستا یه کلیپ یلدایی میبینم و شروع به ارسالش میکنم.دوست جان در جواب برام میفرسته تازه از خواب بیدار شدم و خواب دیدم با هم یه هفته رفتیم سفر

از هر دری سخنی!!!


چندتایی گلدون توی آزمایشگاس که از سال بالاییا اینجا مونده.وقتی شهریور ماه بعد از وقفه چند ماهه برگشتم این طفلکی ها دیگه رمقی براشون نمونده بود.از اسفند سال پیش که بخاطر کرونا به تعطیلی اجباری رفتیم کسی هم اینجا نبود که بهشون رسیدگی کنه.وقتی برگشتم،شاخه برگ های خشک شده شون رو جدا کردم و هفته ای یکی دو بار بهشون آب میدم.امروز یه باره چشمم بهشون خورد و از دیدن سرسبزی دوبارشون حس خوبی بهم منتقل شد.انگار همه انرژیی که براشون صرف کردم رو چند برابر به خودم برگردوندند.

حالا زمان دوریم از خونه مرز 3 ماهگی رو هم رد کرده.هر چند هر  روز تماس تصویری میگیرم و با مامان و خواهرا صحبت میکنم ولی انگار دیگه این دیدارهای مجازی راضیم نمیکنه.دلم واسه خونه تنگ شده واسه آرامشش.اما دیگه مثل قبل خودم رو اذیت نمیکنم میدونی انگار این تعطیلی اجباری و وقفه ای که برام افتاد باعث شد بیشتر قدر اینجا رو بدونم هر چند این روزا دانشگاه دیگه رنگ و بوی قبل از کرونا رو نداره اما خوب میدونم دلم یه روز برای تک تک این لحظه ها تنگ میشه.زندگی چند ماهه با خانواده دوست جونی برام پر از تجربه جدید بوده.خوشحالم که اونا من و مثل عضوی از خانوادشون پذیرفتن و  گاه از این حجم محبتی که ازشون دریافت میکنم، شرمنده میشم.

انجام امورات پایان نامه هر چند گاهی با دست درد و گردن درد و خشکی چشم برام همراه بوده اما امیدوارم به نتیجه مطلوبی که میخوام برسم.

توی ذهنم یهویی و بی مقدمه یه آهنگ پلی میشه.آهنگ هایی جورواجور با سبک موسیقی هایی متفاوت.گاهی حتی از خواننده هایی که بهشون علاقه ای ندارم.به عنوان مثال غروب رو با سیاوش قمیشی میگذرونم،آخر شب رو با داریوش.گاه با هایده و صبح امروز رو با آهنگ بهونه هنگامه.و در لحظه اون قدر باید اون آهنگ رو پلی کنم تا از سرم بیفته


پ.ن:در کنار همه دلتنگی هام دلم به شدت هوس غذایی رو کرده که مامان پخته باشه.انگار غذایی که مامان آدم میپزه یه عطر و بوی خاص دیگه ای داره که فقط بچه ها میتونن حسش کنن.

برف نو


پنج شنبه صبح یه سر تا دانشگاه رفتم .نزدیک میدان دانشکده یه درخت کاج هست.وقت برگشتن از دور رو زمین دور و بر درخت یه کاج رو میبینم که هنوز کامل باز نشده  برمیدارم و با خودم میارم خونه.از اون روز رو میز کنار دستمه هر روز که میگذشت حس میکردم داره باز و بازتر میشه تا صبح به دوست جونی میگم و اون بهم میگه اگه خیسش کنی و روی بخاری بزاریش باز میشه.همین کار رو کردم از صبح چند بار خیسش کردم انگار حق با دوست جونیه داره واقعا باز میشه.

دیشب تنهایی تو اتاق نشسته بودم و غرق کار.یه باره حس کردم از پشت پنجره صدایی می آد چند بار که ادامه دار شد با خیال این که بارونه با خوشحالی پا میشم.همین حین که دارم پرده ها رو کنار میزنم صورتم رو تا جایی که ممکنه به پنجره میچسبونم تا قطرات بارونی رو که خیال میکردم میباره و این صدا حتما ناشی از برخورد قطراتش به پنجره هست رو ببینم که به جای بارون با گربه روبرو میشم اون قدر به پنجره چسبیده بودم که قشنگ چشم تو چشم شدیم ناخودآگاه خودم رو عقب میکشم و تپش قلبم شدید و شدیدتر میشه.میدونی داشتم به چی فکر میکردم آدمی از هر شرایطی که انتظار رخ دادنش رو نداشته باشه سبب ترس و اضطرابش میشه.

صبح که بیدار شدم با برفی که تازه شروع به بارش کرده بود روبرو میشم.این اولین برف پاییزی امساله.با دوست جونی پالتو میپوشیم و یه سر تا حیاط میریم  از دیدن برفی که روی زمین و گلای باغچه نشسته لذت میبریم.از صبح هیچ کار مفیدی نکردم.وقتی برف میاد دست و دلم به جز زل زدن بهش و لذت بردن ازش به کار دیگه ای نمیره.


پ.ن:امروز 16 آذره و روز دانشجو.تنها تبریکی که دریافت کردم  از دوست جان بود که من و تو استوریش تگ کرده بود.و البته خودم معتقدم قشنگ ترین هدیه رو از خدا با برف قشنگش گرفتم.برفی که با دیدنش مثل همیشه پر از حس خوب و ذوق فراوان شدم

بی ربط نوشت:چند روز پیش کتاب "مزرعه حیوانات" رو خوندم.سطر به سطرش رو که میخوندم فقط با خودم یه چیزی رو تکرار میکردم،عجب دنیای آشنایی.


تجدید خاطره


 وقت ناهار دسته جمعی سلف میرفتیم.اون روز آقای "ح" هم همراهمون بود.من از سلف آقایون غذا رزرو داشتم مثل همیشه آقای "ح" زحمت گرفتن غذا رو کشید....ناهار رو خورده بودیم و کم کم داشتیم از سلف خارج میشدیم که از پشت شیشه های سلف آقای "ح" رو دیدم که بدون کاپشنش به سرعت دور میشد.حداقل من باب جبران لطفش هم شده بود،بهش زنگ میزنم و از نبود کاپشن باخبرش میکنم.در جواب میگه که کاپشن متعلق به خودش نیست و از یکی از هم اتاقیاش گرفته و در سلف کاپشن رو به دست صاحب اصلیش رسونده.تو اون لحظه نمیدونستم این که بهش زنگ زدم کار درستی بود یا نه ولی چند روز بعد که با کاپشن نو به تن به دانشگاه اومد قضیه ختم به خیر شد.

.

.

روزای اولی بود که آقای "ح" به جمع ما پیوسته بود و در پشت یکی از سیستم ها در جوارمون توی آزمایشگاه مینشست.یه شب بعد از رفتن به خوابگاه متوجه گوشیم شدم که چندین پیام و تماس تلفنی از طرف آقای "ح" بود و گویا شماره دوست جونی رو ازم  می خواست.فردا درخواستش رو مجددا تکرار کرد وقتی این همه پافشاری رو برای پیدا کردن شماره دوست جونی دیدم به این نتیجه رسیدم که حتما موضوع مهمی برای گفتن داشته...چند روزی گذشت،آقای "ح" که حالا شماره دوست جونی رو گرفته بود ولی هیچ حرفی از کاری که داشت به میون نیورده بود. و اینجا بود که  حس کنجکاوی من و دوست جونی  به شدت برانگیخته شد...

چند روز بعد با دوست جونی تنهایی سلف میرفتیم...همین طور که بین مسیر دانشکده تا سلف گرم صحبت بودیم موضوع بحثمون به آقای "ح" و حرف ناگفتش رسید.از شدت حرصی که  از کنجکاوی  نشات گرفته بود ناسزایی نثار آقای "ح"کردم.هنوز تمام و کمال جملم به پایان نرسیده بود که صدای نفس نفس زدن یک نفر رو در حوالیم حس کردم...چند لحظه بعد آقای"ح"رو  با همون لبخند همیشگی دیدم.به ما که رسید از رفتار غیرعادی ما تعجب کرد و همین طور که دنبال علت رفتارمون بود نگاهش به جای جلو به سمت ما بود که یه باره تا نیمه در سطل زباله افتاد


پ.ن:چند روز پیش که تنهایی  تو آزمایشگاه نشسته بودم صندلی های خالی و فضای سکوت و کور آزمایشگاه خاطرات گذشته رو توی ذهنم یه بار دیگه تداعی کرد.

لبخند آدمها!!!


نگاهامون که بهم گره میخورد،همدیگه رو به یک لبخند مهمان میکردیم.چه وقتایی که توی مجالس و مهمانی ها دور هم جمع می شدیم و چه وقتایی که توی خیابون با یه غریبه روبرو میشدیم.هنگام روبرو شدن با فروشندهِ مغازه،دوست،همکار،همسایه و ...

گاهی این لبخندها پر از مهر و محبت بودن و القا کننده حس خوب و گاهی حتی به صورت تصنعی!!!

به وقت هایی که بی تفاوت از کنار هم میگذشتیم کاری ندارم،روی سخنم با همین محدود مواقع هاست...

حدود یک سالی میشه لبخند آدمها رو ندیدم.لبخندی که این روزها پشت ماسک ها گم شدن...

این روزها دلم عجیب برای لبخند آدمها تنگ شده...

کاش وقتی از این روزهای نه چندان دل چسب کرونایی گذر کردیم،بیشتر بهم لبخند بزنیم

کاش اون روز که رسید نگاهمون که بهم گره خورد به جای  رو برگردوندن از هم ،همدیگه رو به یک لبخند مهمان کنیم

کاش به چنین روزی که رسیدیم،یادم بمونه "لبخند زدن" رو حتی به عابری غریبه در یک خیابان...