جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

معاون مدرسه!!!

 
خانم معاون از اون تیپ آدما بود که به همه چیز گیر میداد.با این که دانش آموز بی حاشیه ای بودم ولی همچنان از دستش در امان نبودم...
فصل سرد سال رسیده بود و سویشرت پوشیدن جز واجبات حساب میشد. دو تا سویشرت داشتم با دو رنگ سبز لیمویی و زرد...دفعه اول توی راهرو مدرسه وقتی با دوستم به سمت صف صبحگاهی میرفتیم،خانم معاون صدام کرد و با چهره جدی و لحن تند همیشگی اش رو بهم گفت چند بار بهت بگم این  رو نپوش(منظورش سویشرت لیمویی رنگ تن کرده ام بود)...لبخندی زدم و گفتم راستش رو بخوای دفعه اوله...خنده اش گرفت ولی سریع لبخندش رو جمع کرد...
بهتره بگم این شروع ماجرا بود،بعد از اون روز هر وقت من و میدید رو بهم میگفت: " فردا این رو نپوش"...منم در جوابش چشمی میگفتم و فردا به فرض به جای سویشرت لیمویی رنگ،زرده رو میپوشیدم. و دوباره خانم معاون که من رو با سویشرت زرد رنگ میدید درخواستش رو تکرار میکرد و میگفت:" فردا این رو نپوش"....افتاده بودیم تو یه لوپ خانم معاون هر وقت من رو میدید درخواستش رو تکرار میکرد،من هم در جواب چشمی میگفتم و فردا اون یکی سویشرت رو میپوشیدم...(تا آخر سال هم ایشون یاد نگرفت به جای جمله "فردا این رو نپوش" باید میگفت "دیگه این رو نپوش").
قضیه فقط به اینجا ختم نمیشد خانم معاون فامیل من رو با یکی از بچه های مدرسه قاطی کرده بود.هر بار میخواست تذکرش رو برای نپوشیدن سویشرت بده با صدای بلند من رو "سپاسیان" صدا میزد....به مرور متوجه شده بودم منظورش از "سپاسیان" منم ولی خب عدم درست بودن فامیلم بهونه خوبی بود برای این که دم به تله ندم...هر سری وقتی من رو تو حیاط مدرسه میدید که اعتنایی بهش نمیکنم در حالی که داشت من رو با " سپاسیان" صدا میکرد، یکی از بچه های دور و برش رو مامور میکرد تا بهم اطلاع بده که باید پیشش برم.وقتی میرسیدم بهش چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود و بهم میگفت: مگه صدام رو نمیشنوی دارم داد میزنم و صدات میکنم حتما باید کسی رو بفرستم دنبالت تا بیای؟
منم در  حالی که از درون داشتم به ریشش میخندیم میگفتم بله صداتون رو شنیدم ولی من " سپاسیان" نیستم.
پ.ن1 : هنوز هم درک نمیکنم چه مشکلی داشت پوشیدن سویشرت رنگ روشن،حتما باید با رنگ های تیره رفت مدرسه؟
پ.ن2: هر دفعه هم فامیلیم رو میپرسید ولی انگار رفرش میشد چون فردا دوباره من رو "سپاسیان" صدا میکرد.

نظرات 7 + ارسال نظر
نرگس باران یکشنبه 11 اردیبهشت 1401 ساعت 00:58

شما چرا اینقدر ناپیدا شدین؟ نکنه عروس شدی؟

خیلی شلوغم این روزا ولی چشم حتما میام
مرسی که جویای احوالم شدی

نرگس باران جمعه 17 دی 1400 ساعت 11:57

کجایی دختر؟ بیا بنویس دیگه

چشم

شادی دوشنبه 13 دی 1400 ساعت 13:00 http://setarehshadi.blogsky.com/

بچه گی و نوجوونی مون با چه خاطرات تلخی همراهه. نپوشیدن جوراب سفید، مقنعه توی کاپشن و آستین های بالازده تا ساعد .... چقدر احساس می کردیم شیک شدیم و چقدر ظالمانه می‌زدن تو حالمون

دقیقا همینه،خدایی خیلی مظلوم بودیم

زری جمعه 30 مهر 1400 ساعت 22:54 http://maneveshteh.blog.ir

اووووووف چقدر الکی الکی خودشون و ماها را درگیر میکردند:(

دقیقا همینه قوانینی که فقط مختص این جغرافیاس

افق بهبود جمعه 30 مهر 1400 ساعت 19:40 http://ofogh1395.blogsky.com

سیستم واکنشت خیلی جالب بوده
اینو فردا نپوش

در نهایت احترام دستش انداخته بودم

ترانه پنج‌شنبه 29 مهر 1400 ساعت 05:59 http://taraaaneh.blogsky.com

من هم نمیفهمم مشکل اینها با رنگها چیه واقعا؟

یعنی بعضی رنگها از رنگهای دیگه مذهبی تر هستند؟
بعد فقط در مورد لباسه یا همه چیز؟ مثلا پس گل زرد ولیمونی چی؟ فکر کنم دست اینها بود گلها رو هم سیاه و خاکستیری و قهوای میخواستند

دقیقا همینه،دنیا از نظر اونا چند تا رنگ سیاه و سرمه ای و قهوه ای و این چنین خانواده هایی هست..
قرمز که دیگه اوج جلف بودنه

nilimall سه‌شنبه 27 مهر 1400 ساعت 16:31 https://nilimall.blogsky.com/

از آدمایی هستین که خیلی متن نوشتنتون به دل میشینه!
nilimall.com

ممنونم لطف دارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد