جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

یه روز معمولی...


کارهای نظافتی که قرار بود دیروز انجام بدم رو امروز شروع به انجام میکنم.اول از همه اتاق رو جارو میزنم،میز و لپ تاپ و وسایلم رو گردگیری میکنم.لباسای نشسته رو میشورم و روی رخت آویز کنار بخاری پهن میکنم.یه دوش میگیرم و چه حس خوبی داره تمیزی!!!

دوست جونی برای ناهارمون پیتزای مخصوص به خودش رو آماده میکنه.ما پیتزا میخوریم و مامان بابای دوست جونی آبگوشت.

کدم رو اجرا میزنم و تا تایمی که اجرا تموم بشه،دراز میکشم.چشام داره سنگین میشه که با صدای جیر جیر تخت بیدار میشم.دیگه خوابم نمیبره.در عوض بلند میشم و کاپوچینوی گرمی برای خودم میارم.سیستم رو دوباره روشن میکنم ،سرچ زدن رو  ادامه میدم و  کدا رو تحلیل میکنم.وسط کار یه سر تا آشپزخونه میرم و با دو تا پرتقال برمیگردم پرتقاله آبداره و شیرین.دوباره غرق کار میشم یادم میفته باید بامیه ها رو به خورشت اضافه کنم.

سیستم همچنان در حال اجراست.کتابچه کوچک داستان کوتاه  با عنوان "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه" رو که 80 صفحه ای هست میخونم.اجرام تموم شده دوباره تغییری توی کد میدم و ران میگیرم...ظرفای شام رو میشورم،آشپزخونه رو جمع و جور میکنم بشقاب ها و ظرفا رو سر جایشون میزارم.مسواکم رو میزنم و یه روز دیگه هم به دقایق پایانیش میرسه.

پ.ن:سعی کردم بدون وقفه چیزی که توی لحظه به ذهنم میرسه رو بنویسم و این بود حاصل یه روز معمولی.

 پ.ن1: دو سه روزه واسه تایم استفاده از گوشی قانون 2 ساعت استفاده در روز رو گذاشتم و تا اینجا موفق هم شدم.

پ.ن2:گاهی وقتا لازمه حرفامون رو مستقیم به طرف مقابلمون بزنیم گاهی برداشت های اشتباه دلخوری هایی هم در پی داره


کوتاه نوشت


چند وقت پیش توی موقعیت مشابه بودم.خیلی ازش توقعم شد و به شدت  از نوع رفتارش ناراحت شدم...دیشب توی همون موقعیت دوباره قرار گرفتم ولی با این ذهنیت که "نباید از بقیه توقعی داشت" حال بهتری داشتم.

کاش یاد بگیریم از هیچ کسی هیچ توقعی نداشته باشیم،

کاش یاد بگیریم توقعمون از آدما رو به حداقل ترین حالت ممکن برسونیم.

روزمره های زمستانی


پنج شنبه ظهر به گوشیم اس ام اسی میاد که حاوی این خبره قراره اولین نمایشگاه مجازی کتاب تهران برگزارشه و از قضا به دانشجوها هم بن کتاب تعلق میگیره.سهم بن 60 به 40 هست و سقفش 200 تومن.همون لحظه ثبت نام میکنم و اس ام اس "بن به شما تعلق گرفت" رو هم دریافت میکنم.این طوری که از سایتشون متوجه شدم نمایشگاه از اول بهمن برگزار میشه...

نوبت دو ماهه بعدی نوک گیری موهام رسیده و بازم مامان دوست جونی زحمتش رو میکشه و چندسانتی از پایینش رو برام کوتاه میکنه حس میکنم این چند ماهه که مرتب کوتاه میکنم موهام رشد بهتری داشته.

با دوست جونی زیاد کَل کَل میکنیم،دو تا موشک که از خواهرزاده هاش جا مونده میشه سرگرمی شبانمون.سنگر میگیریم و موشک ها رو سمت هم پرتاب میکنیم.گاهی با چه چیزای ساده ای میشه خوش بود.کلی میخندیم و سر کیف میاییمفقط نکته بدش سایه هامون بود که محل سنگر رو لو میداد

امروز صبح واسه پرسیدن چندتایی سوال از دکتر تا دانشکده میرم.بدو ورودم به دانشکده توی راه پله سر میخورم و پرت میشم زمین تمام سعیم رو برای حفظ تعادل میکنم و در آخر فشار وزنم روی دست هام میفته.دستم بخصوص دست راستم از عصر شروع به درد کرده گاهی ساکت میشه و هر از گاهی شروع به درد میکنه

روزمرگی


از گروه خانوادگی واتساپ لینک ثبت نام برای درخواست همکاری با بانک پاسارگاد رو میبینم.لینک مربوطه رو باز میکنم و شروع به ثبت اطلاعات میکنم به آخرین صفحه که میرسم میبینم به اسکن مدارک نیازمنده.از پوشه مدارک دی وی دی حاوی اسکن مدارک رو میارم.دکمه دی وی دی رام لپ تاپ رو فشار میدم و دی وی دی رو داخلش جایگذاری میکنم.وقت شامه،لپ تاپ را همین طور به حال خودش رها میکنم.بعد از شام دوباره سراغ لپ تاپ میام ولی دی وی دی هنوز کامل بالا نیومده دکمه دی وی دی رام رو دوباره فشار میدم و دی وی دی رو بیرون میارم اما نه تنها دی وی دی که چرخ گردون نگهدارنده دی وی دی(نمیدونم اسم درستش چیه؟؟)همزمان باهاش بیرون میاد.میخوام جاش بندازم که این بار به سه قسمت نامساوی تقسیم میشه.با همکاری دوست جونی چسبش میزنیم ولی موقع تست کردن جواب نمیده تا این که به پیشنهاد دوست جونی فقط از بزرگترین تیکه اش استفاده میکنم و این بار کار میکنه.

شروع به آپلود اسکن مدارک میکنم تا میرسم به صفحه توضیحات شناسنامه.به دوست جونی میگم بهت گفتم من 15 سال از عمرم رو با شماره شناسنامه یکی دیگه زندگی کردم و شروع به تعریف ماجرا میکنم:"اول دبیرستان رو تموم کرده بودم و بالاخره زمان عکس دار شدن شناسنامه رسیده بود با خواهری به ثبت احوال رفته بودیم.منتظر موندیم تا نوبت به ما رسید آقایی که کارمند اونجا بود ازم شماره شناسنامه رو پرسید یکی دو بار براش میخونم و اون میپرسه :این شماره شناسنامه خودته؟مطمئنی؟...و درآخر مشخص میشه شماره شناسنامه بنده در سامانه ثبت احوال درست و در شناسنامه من به اشتباه ثبت شده بود واین طور شد که شناسنامه جدیدی برام صادر شد...و ببین یه ثبت نام من و از کجا به کجا برد.

دو فصل اول پایان نامه رو تابستون تموم کرده بودم ولی بدون رفرنس. این چند روز درگیر رفرنس زدنش بودم و  پیدا کردن مقاله های استفاده شده خیلی کار سخت و دشواری بود و درس گرفتم که از به این بعد هر چیزی رو که نوشتم همون وقت رفرنس بزنم.خدا رو شکر دیشب این کار هم تموم شد.

دانشگاه مهلت دفاع این ترم رو تا 27 اسفند تمدید کرد.

و شمارش روزهای دوری از خونه 4 ماهه شد و من بی تاب تر...خواب میبینم رفتم خونه و قسمت جالبش اینجاست برادرزاده ارشد بهم پیام میده و میگه دیشب خواب دیدم اومدی خونه

دنیای ذهن و اندیشه


چقدر خوبه که میتونم با خیال راحت به هر چیزی که دوست دارم فکر کنم،

چقدر خوبه که هیچ کس نمیتونه بفهمه توی ذهن من چی داره میگذره،

چقدر خوبه که هیچ بنی بشری نمیتونه به اندیشه من دست درازی کنه،

چقدر خوبه که ذهن و اندیشه من مخصوص به خودمه،

چقدر خوبه که خدا ما رو دارای فکر و اندیشه آفریده،

 به نظرم ،فکر هر کسی بکرترین محیط برای اون فرده،یه جایگاه امن و منحصربه فرد.