جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

قصه لامپ...

مسئول خوابگاه اول سال تحصیلی که اتاق رو بهمون تحویل میداد بعد از اون وظیفه تعویض لامپ ها رو گردن نمیگرفت.یعنی اگه لامپی میسوخت باید با هزینه خودمون جایگزین میکردیم.نزدیک امتحان های ترم، لامپ اتاق سوخت.بچه ها هم که حاضر به پول دادن برای خرید لامپ جدید نبودن...
خوابگاه سه طبقه و بزرگ بود کلی هم راهرو داشت و چندین لامپ بین طبقه ها بود...یکی از بچه ها گفت کاش میشد بریم لامپ اتاق رو با لامپ های راهرو تعویض کنیم فقط ممکنه بچه های اتاقای دیگه ببینین و بد بشه برامون...
به شوخی بهش گفتم کاری نداره که اذان صبح که بیدار شدی نماز بخونی وقت خوبیه خوابگاه تو سکوت کامله و همه خوابن
نصف شب با صدای هم اتاقی مذکور بیدار شدم.واسه انجام عملیات دنبال شریک جرم میگشت...ازم پرسید اول لامپا رو تعویض کنیم یا نماز بخونیم بعد بریم سر وقت لامپا...
بهش گفتم خب معلومه دیگه اول لامپا رو جابه جا میکنیم بعد نماز میخونیم توبه میکنیم...

.
.

بالاخره امتحان های ترم رسید.من که همیشه چراغ مطالعه داشتم و با اون درس میخوندم.اون ترم از اولین امتحان تا آخرین روز به بقیه هم اتاقیا میگفتم با لامپ دزدی درس خوندن عاقبت خوبی نداره، از ما گفتن بود نکنه آخر ترم واحدی پاس نشین من که حسابم جداست با چراغ مطالعه خودم درس میخونم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد