جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

قصه مدادرنگی...


آخرای تابستون بود با مامان برای خرید مابقی لوازم التحریر بازار رفته بودیم...تا قبل از اون مدادرنگیایی که داشتم ته تهش 12 تایی بودن.اون روز مامان برام یه جعبه مداد رنگی 24 تایی خرید. هنوزم خوب یادمه یه جعبه مداد رنگی فلزی قرمز رنگ بود که روش برچسب 1800 تومن نوشته شده بود.

اوایل سال تحصیلی بود.اون زنگ نقاشی داشتیم مدادرنگیا رو زیر نیمکت گذاشته بودم و با دخترعمه جان مشغول نقاشی کشیدن بودیم... نقاشی ها رو به معلم تحویل دادیم زنگ خونه خورده شد و اون چیزی که نباید پیش میومد اتفاق افتاد،مدادرنگیام زیر همون نیمکت توی کلاس جا موند.فردا دنبال مداد رنگیام همه جای مدرسه گشتم ولی دیگه خبری ازشون نبود... قصه گم شدن مدادرنگیا رو مثل یه راز تا پایان دوره دبستان پیش خودم نگه داشتم و تمام اون سال تحصیلی و دو سال باقی مونده دبستان رو با مداد رنگیای دختر عمه جان نقاشی میکشیدم.
استرس آورترین حالت هم دم عیدا بود.همیشه وظیفه رنگ کردن تخم مرغای هفت سین با من بود. تخم مرغا رو برمیداشتم و بدون این که مامان متوجه بشه با ته مونده مدادرنگیایی که پیش از این جعبه گم شده داشتم رنگ میکردم.و این چنین شد که اون جعبه مداد رنگیا آخرین مداد  رنگیایی بود که داشتم مداد رنگیایی که هنوز به قدر کافی لذت داشتنشون رو نبرده،برای همیشه از دستشون داده بودم...
وقتی چند روز پیش دوست جونی هدیه قبل از موعود دفاعم رو بهم داد دوباره اون حس شیرین لحظه خرید اون جعبه مداد رنگی 24 تایی تو وجودم زنده شد.


پ.ن:یه کانال تلگرامی ساختم با هدف تصویردار شدن بعضی از مطالب با همین موضوع رومزگی ها کسی دوست داشته باشه لینک رو براش میفرستم.