جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

سکوت مطلق


از کنار خوابگاه پسرا رد میشم همین محدود دانشجوهای پسر هم ساک به دستن و در حال ترک خوابگاه...میرسم دانشکده اسمم رو روی دفتر نگهبانی مینویسم و بالا میام امروز آخرین روزه و دوباره دو هفته ای دانشگاه میره تو فاز دورکاری،هیچ کس نمیدونه بعد از این وقفه تعیین شده دوباره همین جمع اندک دور هم جمع میشیم یا مثل قبل عید کل ترم رو تعطیل میکنن...

نه تنها توی آزمایشگاه که داخل این طبقه جز من خبری ازهیچ بنی بشری نیست...داره بارون میاد پرده رو کنار میکشم،پنجره رو باز میکنم.نگاهم به گل های بیچاره میفته تازه داشتن بعد از تعطیلی پیوسته چند ماه پیش جونی میگرفتن ته مونده آبی  که از روزهای قبل ذخیره کردم رو به پاشون میریزم...

موزیک ملایمی پلی میکنم،شروع به نصب برنامه ها میکنم و دعا میکنم این تعطیلی اجباری فقط دو هفته باشه.سکوت دانشگاه غمگین ترین حالت ممکنه

آخرین نفس های آبان


بعد از چندین بار برنامه چیدن و کنسل کردن،صبح جمعه بعد از صبحانه عزممون رو جزم میکنیم و راهی میشیم...هوا ابریه،نمناک و نیمه مه آلود...با دوست جونی اسنپ میگیریم به نزدیکای جاده مقصد که میرسیم،میبینم پلیس راه رو بسته و اجازه عبور و مرور رو نمیده هر چند وسط ازدحام ماشینا راه رو برای یه سریا باز میکنه...برمیگردیم و از یه خیابون پایین تر گشت و گذارمون رو شروع میکنیم،پیاده روی میکنیم و از مناظر زیبای پاییزی لذت میبریم انگار این تلفیق رنگ های پاییزی تو این قسمت از شهر بیشتر خودش رو نشون میده،نم نمک بارونم مزید بر علت میشه و حس و حالمون رو بهتر میکنه...بعد از حدود 1 ساعت میرسیم نقطه اول ولی این بار خبری از پلیس نیست و راه باز شده(انگار کرونا فقط تو ساعت های مشخصی مشغول به فعالیته)... دوباره اسنپ میگیریم و این بار به مقصد از پیش در نظر گرفته شده میرسیم و براستی که از این بالا همه چیز قشنگتره.

نگاهی به تقویم میندازم  23 آبان رو نشون میده، یادم میاد پارسال درست مثل امروز با دوست جان با تور سفر یه روزه رفتیم...هر چند دلم هوس سفر میکنه ولی به قول دوست جان خوبه قبل از کرونا یه استفاده ای کردیم.


تو باغچه حیاط خونه دوست جونی یه درخت با هویت نامشخص بود البته تا چند روز پیش که اولین محصولش نمایان بشه...خرمالو رو تا حالا رو خود شاخه های درخت ندیده بودم هر چند هنوز کال و نارسه ولی مدام میرم و نگاهش میکنم و کلی تو دلم براش ذوق میکنم

دیروز که از دانشکده برمیگشتم کاج های نزدیک میدان دانشکده رو دیدم که از شاخه آویزون بودن دوست داشتم قدم میرسید و چندتاییش رو با خودم خونه میوردم.

این روزا دوست دارم بشینم و ساعت ها کتاب های جورواجور بخونم و یه عالمه دست سازهای قشنگ درست کنم.دانشگاه هم که دوباره دو هفته تعطیل شدخدا آخر و عاقبت پایان نامه ما رو به خیر بگذرونه.


روزمره نوشت...


کتاب "آبنبات هل دار"، از قفسه کتابخونه روبروم چند روزه توجه ام رو به خودش جلب کرده.صبح از لا به لای کتابا جداش میکنم و کنار دستم جایگذاریش میکنم.یه سر مقاله میخونم و اون وسط مسطا چند صفحه ای هم کتاب ولی خب از شما چه پنهون "آبنیات هل دار" همون طور که از اسمش هم مشخصه خوندنش شیرینتر و جذابتره.

دیروز خریدای اینترنتیم به دستم رسید.یکی دو ساعتی کتاب های زبان دور و برم بودن و هر از گاهی مشامم رو پر از بوی خوب کتاب نو میکردم.از وقتی یادم میاد عاشق این بو بودم بوی کتاب نو،بوی دفتر و لوازم تحریر.

موهام رو دیروز به لطف مامان دوست جونی نوک گیری کردم.حالت تیکه تیکه موهام داره به فرم یکدست میرسه  و حجم موخوره ها هم اون قدر کم شده که به تک و توک رسیده.

امروزم نیمچه بارونی سر ظهر اومد این بار پنجره رو باز کردم و اتاق پر از بوی نم بارون شد.تو حیاط یه گلدون کوچولوی انار هست امروز دیدم یه انار کوچولوی خندون مهمان گلدونه شده و کلی حس قشنگ و مثبت بهم منتقل کرد

فرصت نو...



این روزا خیلی به این مورد فکر میکنم..."خدا قبل از من این روزا رو دیده بود"...الان بیشتر از همیشه مطمئنم که اینجا و این شهر برای من بهترین گزینه بوده...چیزی که من تا وقتی تو این شرایط قرار نمیگرفتم متوجه اش نمیشدم،نه روزی که داشتم انتخاب رشته اینترنتی انجام میدادم و نه حتی روزی که سنجش قبولیم رو اعلام کرد...اگه من الان اینجام و تو این روزای سخت کرونایی تو خونه دوست جون راحتم همون مصلحت خداست که اینجا رو پیش روی من گذاشت...

روزای پاییزی گاهی تند و پرشتاب و گاهی با کش و قوس فراوان در حال گذرن...کم و بیش دانشگاه میرم و سرگرم امورات پایان نامه هستم...

دانشگاه این روزا خلوت ترین حالت ممکن رو در تاریخ به خودش دیده هر چند این خلوتی گاهی خسته کننده و دلگیره ولی در کنار اون محاسناتی هم برای ما داشته من جمله سهم نیم کیلویی ما از محصول درخت گردوی حیاط دانشگاه که سال های قبل چیزی ازشون به چشم ندیده بودیم.


اتاق دوست جونی یه کتابخونه کوچولو داره که این روزا شده مرکز توجه من تا حالا سه جلد از کتاب هاش رو خوندم...بابالنگ دراز،شازده کوچولو و آخری رویای نیمه شب.

 دیروز از ظهر هوا ابری و بارونی بود تمام بعد از ظهر رو در حالی که کتاب به دست بودم و غرق خوندن،همزمان به موسیقی قشنگ بارون گوش میدادم و چیزی که توی ذهنم درحال جولان دادن بود یادآوری این نکته بود که من چقدر وسط تابستون حال و هوای پاییز رو هوس کرده بودم.انگار با یادآوریش اون آرامش و لذت لحظه درون وجودم چند برابر شد.


یه مدت از خوندن زبان فاصله گرفته بودم.اینترنتی کتاب سه جلدی لغت و گرامر معروف رو سفارش دادم و این روزاس که به دستم برسه.واسه رسیدنش به دستم آروم و قرار ندارمتازگیا فهمیدم که من جنبه انتظار رو ندارم.


الان اینجا دوباره بارونیه،هوای بارونی رو خیلی دوس دارم...خدایا شکرت


پ.ن: بعد از این وقفه چند ماهه و دوری از دانشگاه،اونم تا حدی که فکرشم نمیکردم دوباره برگردم.حالا که اینجام،انگار بهم فرصت تازه دادن دارم با تمام وجودم سعی میکنم از این روزا استفاده کنم.