دوم دبستان بودم.از مدرسه به خونه برگشتم و به رسم هر روز مشغول نوشتن تکالیفم شدم.بنا به رسم همیشگی از روی درس جدید یه بار نوشتم.نگاهی به دفترم انداختم که فقط چند برگ سفید داشت...
تا یادم میاد همیشه کتاب و دفترم رو تمیز نگه میداشتم.دفتر نو هم که لطفش چند برابر بود.
با فکر این که اگه امروز این چند برگ باقی مونده رو بنویسم از فردا میتونم توی دفتر مشق جدید بنویسم،دوباره نوشتن رو از سر گرفتم.از اولین درس کتاب فارسی شروع کردم نوشتم و نوشتم...متن درس ها کوتاه بودن و حالا حالاها دفتره قصد تموم شدن نداشت.خوب یادمه اون روز چیزی حدود هفتاد هشتاد درصد کتاب رو از نو نوشتم تا بالاخره موفق به تموم کردن برگههای دفترم شدم.
فردا سر کلاس،مثل همیشه دفترامون رو روی میز معلم گذاشتیم.معلم یکی یکی دفترها رو نگاه میکرد تا رسید به دفتر من،صدام کرد.
رو بهم گفت مشق ننوشتی؟نه فقط امروز ننوشتی که چند روزه مشقی ننوشتی؟... (به فرض درس 18 ام بودیم.از روی اون درس یه بار نوشته بودم و دوباره از درس اول شروع به نوشتن کرده بودم تا مثلا درس 15 ام برگ دفترم تموم شده بود....معلمم که آخرین برگ دفتر رو نگاه میکرد به این نتیجه رسیده بود من چندین روزه مشقی ننوشتم.)
دفترم
رو یکی یکی ورق زدم و برگشتم به درسی که قرار بود امروز بنویسیم و به معلم نشون
دادم...آخر کلاس دوباره معلم صدام کرد و من رو با یه نامه که مخاطبش والدینم بودن
راهی خونه کرد.و ازشون خواسته بود بیشتر از میزان تکلیفی که معلم توی کلاس مشخص
میکنه من رو وادار به نوشتن تکلیف نکنن.
پ.ن:چند شب پیش که توی اینستاگرام چرخ میزدم. چشمم خورد به کلیپی از یه پسر بچه که برای نوشتن تکالیفش داشت به معلمش شکایت میکرد.و اولین چیزی که با دیدنش یادم افتاد همین خاطره بود.
چه عالمی داره بچگی
پر از حس خوبه حتی یادآوریش قشنگه
دوست داشتم تو همون سن بودی و اونوقت من بودم و معلمت !
به نظرت چکارش میکرد بلاگر؟ (لبخند)
خشونت؟
بچه های امروز که برای نوشتن جواب سوالات کلی فکر می کنن که جوابی بنویسن که کمترین تعداد کلمات رو داره و رونویسی به نظرشون بیگاری مطلقه
دقیقا همین طوره منم هر بچه ای دور و برم دیدم واسه نوشتن حسابی غر میزد
ای دریغا .....
بهتره بگیم،ای دریغ از عمر رفته