جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

سلامی نو...

تقریبا 7 ماهی هست که شروع کردم به ساختن زندگی جدید...یه زندگی نیمه مستقل تقریبا مستقل...

حدود 1 ماهی از دفاعم گذشته بود که خیلی اتفاقی شرایط کاری برام پیش اومد.منم از فرصت استفاده کردم و بعد از گذروندن فرآیند مصاحبه،کیف به دست راهی شهر جدید شدم...یه زمستون سخت و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم.سخت ترین قسمتش پیدا کردن خونه بود که خداروشکر توی واپسین هفته قبل از سال نو این یکی هم اوکی شد و قرارداد رو بستیم.

در حال حاضر طول هفته رو با کارهای شرکت مشغولم.محیط کارم رو دوس دارم و از این که دارم چیزهای جدید یاد میگیرم خوشحالم...با همه این وجود شرایط حال حاضر ایده آل من نیست هنوز کلی چیزهای جدید باید یاد بگیرم،ذهنم هنوز دنبال یادگیری بیشتر و آموخته های بیشتره که امیدوارم با تلاش بهشون دست پیدا کنم.

پ.ن:تعطیلات رو اومدم خونمون.این قدر دلنشینه که نمیدونم چطور از زمانم استفاده کنم که نهایت بهره رو برده باشم.

پ.ن1:دلم برای نوشتن تنگ شده بود،پس از نو سلام


معاون مدرسه!!!

 
خانم معاون از اون تیپ آدما بود که به همه چیز گیر میداد.با این که دانش آموز بی حاشیه ای بودم ولی همچنان از دستش در امان نبودم...
فصل سرد سال رسیده بود و سویشرت پوشیدن جز واجبات حساب میشد. دو تا سویشرت داشتم با دو رنگ سبز لیمویی و زرد...دفعه اول توی راهرو مدرسه وقتی با دوستم به سمت صف صبحگاهی میرفتیم،خانم معاون صدام کرد و با چهره جدی و لحن تند همیشگی اش رو بهم گفت چند بار بهت بگم این  رو نپوش(منظورش سویشرت لیمویی رنگ تن کرده ام بود)...لبخندی زدم و گفتم راستش رو بخوای دفعه اوله...خنده اش گرفت ولی سریع لبخندش رو جمع کرد...
بهتره بگم این شروع ماجرا بود،بعد از اون روز هر وقت من و میدید رو بهم میگفت: " فردا این رو نپوش"...منم در جوابش چشمی میگفتم و فردا به فرض به جای سویشرت لیمویی رنگ،زرده رو میپوشیدم. و دوباره خانم معاون که من رو با سویشرت زرد رنگ میدید درخواستش رو تکرار میکرد و میگفت:" فردا این رو نپوش"....افتاده بودیم تو یه لوپ خانم معاون هر وقت من رو میدید درخواستش رو تکرار میکرد،من هم در جواب چشمی میگفتم و فردا اون یکی سویشرت رو میپوشیدم...(تا آخر سال هم ایشون یاد نگرفت به جای جمله "فردا این رو نپوش" باید میگفت "دیگه این رو نپوش").
قضیه فقط به اینجا ختم نمیشد خانم معاون فامیل من رو با یکی از بچه های مدرسه قاطی کرده بود.هر بار میخواست تذکرش رو برای نپوشیدن سویشرت بده با صدای بلند من رو "سپاسیان" صدا میزد....به مرور متوجه شده بودم منظورش از "سپاسیان" منم ولی خب عدم درست بودن فامیلم بهونه خوبی بود برای این که دم به تله ندم...هر سری وقتی من رو تو حیاط مدرسه میدید که اعتنایی بهش نمیکنم در حالی که داشت من رو با " سپاسیان" صدا میکرد، یکی از بچه های دور و برش رو مامور میکرد تا بهم اطلاع بده که باید پیشش برم.وقتی میرسیدم بهش چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود و بهم میگفت: مگه صدام رو نمیشنوی دارم داد میزنم و صدات میکنم حتما باید کسی رو بفرستم دنبالت تا بیای؟
منم در  حالی که از درون داشتم به ریشش میخندیم میگفتم بله صداتون رو شنیدم ولی من " سپاسیان" نیستم.
پ.ن1 : هنوز هم درک نمیکنم چه مشکلی داشت پوشیدن سویشرت رنگ روشن،حتما باید با رنگ های تیره رفت مدرسه؟
پ.ن2: هر دفعه هم فامیلیم رو میپرسید ولی انگار رفرش میشد چون فردا دوباره من رو "سپاسیان" صدا میکرد.

قصه لامپ...

مسئول خوابگاه اول سال تحصیلی که اتاق رو بهمون تحویل میداد بعد از اون وظیفه تعویض لامپ ها رو گردن نمیگرفت.یعنی اگه لامپی میسوخت باید با هزینه خودمون جایگزین میکردیم.نزدیک امتحان های ترم، لامپ اتاق سوخت.بچه ها هم که حاضر به پول دادن برای خرید لامپ جدید نبودن...
خوابگاه سه طبقه و بزرگ بود کلی هم راهرو داشت و چندین لامپ بین طبقه ها بود...یکی از بچه ها گفت کاش میشد بریم لامپ اتاق رو با لامپ های راهرو تعویض کنیم فقط ممکنه بچه های اتاقای دیگه ببینین و بد بشه برامون...
به شوخی بهش گفتم کاری نداره که اذان صبح که بیدار شدی نماز بخونی وقت خوبیه خوابگاه تو سکوت کامله و همه خوابن
نصف شب با صدای هم اتاقی مذکور بیدار شدم.واسه انجام عملیات دنبال شریک جرم میگشت...ازم پرسید اول لامپا رو تعویض کنیم یا نماز بخونیم بعد بریم سر وقت لامپا...
بهش گفتم خب معلومه دیگه اول لامپا رو جابه جا میکنیم بعد نماز میخونیم توبه میکنیم...

.
.

بالاخره امتحان های ترم رسید.من که همیشه چراغ مطالعه داشتم و با اون درس میخوندم.اون ترم از اولین امتحان تا آخرین روز به بقیه هم اتاقیا میگفتم با لامپ دزدی درس خوندن عاقبت خوبی نداره، از ما گفتن بود نکنه آخر ترم واحدی پاس نشین من که حسابم جداست با چراغ مطالعه خودم درس میخونم...

روزمرگی،21 مهر 1400...


چند وقتی میشد دستور کاپ کیک رو از اینستا دیده بودم ولی به دلیل نداشتن پودر کاکائو اقدام به پختش نکرده بودم.دیروز عصر عمه جان تماس میگیرن و  گویا یه لیست خرید دارن.سریع آماده و راهی میشم.هوا از تب و تاب گرمای تابستونی گذشته و  حالا میشه پیاده روی رفت.یکی یکی لیست خریدا رو توی ذهنم تیک میزنم...تا برمیگردم تاب نمیارم و دست به کار میشم مواد کاپ کیک رو درست میکنم.و  در نهایت راهی فر میکنم.گویا کاپ کیکا نیاز به قالب دارن و چون تعداد قالبام محدوده در عوض مواد رو داخل قالب کیک میریزم و منتظر نتیجه میمونم.بافتش که خوب بود عطرش نیز همچنین.

صبح به ظهر رسیده رو با صدای داد و بیداد مامان که چه خبرته این قدر میخوابی شروع میکنم.بعد از خوردن قسمتی از کیک های پخته شده دست به کار میشم و برای ناهار مامان رو در پخت میگو پلو همراهی میکنم.در همین حین دخترعمو تماس میگیره و گویا دانشجویی بهش رجوع کرده و دنبال مدرس خصوصی هست.درخواستشون رو اوکی میدم.

بعد از ناهار لابه لای جزوات و کتاب های کارشناسی دنبال جزوه مربوطه میگردم.کتابی رو پیدا میکنم و شروع به بررسی و آمادگی مقدماتی میکنم.کلاس برگزار میشه و من و پرت میکنه به چند سال پیش که خودم این واحد رو داشتم.زمان زود میگذره زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنیم.


دفاعیه...


شروع نوشتن در اینجا با شروع کار پایان نامه تقریبا هماهنگ شد. بالاخره بعد از گذشت حدود 1 سال وقت گذاشتن روی پایان نامه این پروژه هم ختم به خیر شد.شنبه گذشته دفاع کردم اونم تو سوت و کورترین حالت ممکن،به صورت مجازی...

قبل از کرونا یه مدت با دوس جونی پایه مراسمات دفاع بودیم. یکی از دفاع ها به صورت مجازی برگزار شد بنده خدا ایران نبود و گویا خیلی پیگیر کارهاش بوده تا موفق شده مجوز دفاع مجازی رو بگیره.واسه ما هم که قطعا تازگی داشت یادمه به شوخی به دوست جونی گفتم به به عجب دفاع باکلاسی،منم میخوام مجازی دفاع کنم...

یا روز دفاع دوست سال بالاییم،سالن آمفی دانشکده پر از جمعیت بود یه نگاهی به سالن انداختم و به نظرم خیلی استرس زا بود جلو این جمعیت دفاع کردن...

ولی روز دفاعم نظرم کاملا عوض شده بود به نظرم همه شور و هیجان دفاع به حضوری بودنش بود.ولی بازم شکر دفاع آرومی پشت سر گذاشتم. و پرونده اش بسته شد.