جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

پرم از حس دلتنگی


دوس جونی پیام میده دانشگام ، کاری داری برات انجام بدم؟...رو سیستم خودم انی دسک نصب میکنه و من بهش وصل میشم...لحظه ای که صفحه دسک تاپ سیستم جلوم باز میشه یه حس غریبانه ای بهم دست میده...پر میشم از حس دلتنگی...دلم برای تک تک دقایق خوشمون تو دانشگاه تنگ میشه،بیرون رفتنامون،با هم بودنامون...

اون روزا که دانشگاه بودم و چند ماهی 1 بار خونه میومدم...دلم پر میکشید برای 1روز خونه بودن...بارها پشت همین سیستم بخاطر دوری از خونه و خانواده گریه کردم...اما حالا که 4 ماهه خونه ام دلتنگ دانشگام و روزاش...روزایی که دیگه امیدی به تکرار دوبارشون ندارم...


کاش ما آدما یاد میگرفتیم در لحظه زندگی کنیم،

کاش قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم،

کاش یادمون نره لحظه  ای که رفت دیگه برنمیگرده،

کاش حسرت تو زندگیمون جایی نداشته باشه،

کاش دلتنگی وجود نداشت،

کاش" ای کاشی" نبود....


آرزوی دیروز


دیروز غروب وقتی در حال جستجوی اتود گم شدم بودم،همین طور که کشو کمد قدیمیم رو میگشتم،چشمم به پاک کن و نوک مداد نوکی ای خورد که الان چندین سال این گوشه از کشو جا خوش کردن...

روزی که کنکور کارشناسی دادم مداد و وسایلی که باهاش در جلسه شرکت کرده بودم رو اینجا گذاشتم...با خودم عهد کردم نتیجه اگه دلخواهم بود با همین مداد کنکور ارشد میدم...

همین طور هم شد و من از همون مداد سرجلسه کنکور ارشد استفاده کردم...و الان امروز در حال آماده کردن پایان نامه این دوره ام هستم


با یادآوری این خاطره اولین چیزی که به ذهنم رسید،

آرزوی دیروزی بود که حالا داشته امروزمه،

یعنی میرسه روزی که آرزوی این لحظه ام بشه جزیی از دارایی و داشته هام


عصبانیت ممنوع!!!


چقدر آرامش خوبه و لذت بخش،هم خود فرد حس خوبی میگیره و هم در کمال آرامش کاراش رو به خوبی پیش میبره...

برعکس اون عصبانیت،همراهی باهاش مثل سنگ انداختن جلو پاهاته،کارات رو کش دار میکنه و به نتیجه دلخواه هم نخواهی رسید...

دیروز بعد از یکی دو بار جابه جایی و پهن و جمع کردن بساط کارم،کلافه میشم... خواستم یدفعه بند و بساطم رو جمع کنم که هنگام حمل همزمان شارژ لپ تاپ و عینکم،فریم عینکم شکست

صبح همچنان با بی حوصلگی میخوام مقاله ام رو پرینت بگیرم هر کاری میکنم نمیشه که نمیشه...چندین بار فقط از اولین صفحه مقاله پرینت میگیرم و حاصلش میشه نابودی برگه های آچارم...حالا خوبه همیشه به راحتی پرینت میگیرما،ولی  انگار این حس کلافگی و عصبانیت مختل کننده اس و جلوی درست فکر کردن رو میگیره...غروب در اوج آرامش کار ناقص صبح رو در زمان کوتاهی انجام میدم...

خلاصه اینکه،هیچ چیز مثل آرامش داشتن و خونسردی نیس


پ.ن:البته در کلافگی و بی حوصلگی اخیر،بهم ریختگی هورمون هام حین پ.ر.ی.د.ی نیز بی تاثیر نیست.


دلیتینگ

 

لیست مخاطبین گوشیم رو پایین  و بالا میکنم...میون شماره های ذخیره شده چندین نفر رو پیدا میکنم که هر چی به ذهنم فشار میارم نه تصویری ازشون تو گوشه ذهنم میشینه و نه حتی یادم میاد این افراد رو  کجا دیدم و آشنایمون بر چه اساسی بوده...لازم به ذکر تعداد این عده کم هم نیستن...

چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که حتما این عده یه روزی نقشی در دنیای من داشتن که شماره تلفنشون رو ذخیره کردم...چه عجیبه دنیای ما آدما...آدما بی صدا وارد دنیامون میشن و بدون این که متوجه بشیم میرن تا جایی که مثل حال الان من هیچ ردی  ازشون نمیمونه....

 

نتیجه نوشت؛یادت نره آدما گذران،واسه خودت زندگی کن،

خودت رو اسیر آدمایی که امروز هستن و معلوم نیست فردایی هم باشن،نکن.

 

پ.ن:بماند به یادگار از شبی که از حذف پست های اینستا شروع شد و به دلیت کانتکت و چت های واتس و تلگرام ختم شد.

 

فولدر قدیمی


یه فولدر قدیمی روی سیستم پیدا میکنم پر از آهنگ هایی هست که  قدمتشون به 4-3سال پیش برمیگرده...

play all  میزنم...ـآهنگ اولی رو هنوز شروع به خوندن نکرده رد میکنم و در ادامه دومی،سومی و ....

باورم نمیشه یه زمانی چنین چیزایی گوش میکردم  در حالی که الان از سبک موزیک و صدای خوانندش هیچ خوشم نمیاد...

خیلی جالبه برام،با خودم فکر میکنم چقدر ما آدما بی صدا تغییر روحیه و حالت میدیم بدون این که حتی خودمون هم متوجه این همه تغییر بشیم

چقدر" من" امروز با "من" دیروز  متفاوته و این مورد کوچکترین نشانه های این دست تغییراته...

خیلی وقتا پیش اومده بعد از یه مدت زمان چند ساله از شروع رابطه ای که با دیگران داریم(حالا اون رابطه ممکنه یه رابطه دوستانه،خانوادگی و یا هر چیز دیگه باشه)...با دیدن رفتارهای جدید از سمت طرف مقابلمون شگفت زده میشیم و گاه  از این تغییر رفتار  گله هم میکنیم...بعد ماهایی که خودمون این همه تغییر میکنیم چطور انتظار داریم دیگران دچار تغییر روحیه و عقاید نشن؟