وقت ناهار دسته جمعی سلف میرفتیم.اون روز آقای "ح" هم همراهمون بود.من از سلف آقایون غذا رزرو داشتم مثل همیشه آقای "ح" زحمت گرفتن غذا رو کشید....ناهار رو خورده بودیم و کم کم داشتیم از سلف خارج میشدیم که از پشت شیشه های سلف آقای "ح" رو دیدم که بدون کاپشنش به سرعت دور میشد.حداقل من باب جبران لطفش هم شده بود،بهش زنگ میزنم و از نبود کاپشن باخبرش میکنم.در جواب میگه که کاپشن متعلق به خودش نیست و از یکی از هم اتاقیاش گرفته و در سلف کاپشن رو به دست صاحب اصلیش رسونده.تو اون لحظه نمیدونستم این که بهش زنگ زدم کار درستی بود یا نه ولی چند روز بعد که با کاپشن نو به تن به دانشگاه اومد قضیه ختم به خیر شد.
.
.
روزای اولی بود که آقای "ح" به جمع ما پیوسته بود و در پشت یکی از سیستم ها در جوارمون توی آزمایشگاه مینشست.یه شب بعد از رفتن به خوابگاه متوجه گوشیم شدم که چندین پیام و تماس تلفنی از طرف آقای "ح" بود و گویا شماره دوست جونی رو ازم می خواست.فردا درخواستش رو مجددا تکرار کرد وقتی این همه پافشاری رو برای پیدا کردن شماره دوست جونی دیدم به این نتیجه رسیدم که حتما موضوع مهمی برای گفتن داشته...چند روزی گذشت،آقای "ح" که حالا شماره دوست جونی رو گرفته بود ولی هیچ حرفی از کاری که داشت به میون نیورده بود. و اینجا بود که حس کنجکاوی من و دوست جونی به شدت برانگیخته شد...
چند
روز بعد با دوست جونی تنهایی سلف میرفتیم...همین طور که بین مسیر دانشکده
تا سلف گرم صحبت بودیم موضوع بحثمون به آقای "ح" و حرف ناگفتش رسید.از شدت
حرصی که از کنجکاوی نشات گرفته بود ناسزایی نثار آقای "ح"کردم.هنوز
تمام و کمال جملم به پایان نرسیده بود که صدای نفس نفس زدن یک نفر رو در
حوالیم حس کردم...چند لحظه بعد آقای"ح"رو با همون لبخند همیشگی دیدم.به ما
که رسید از رفتار غیرعادی ما تعجب کرد و همین طور که دنبال علت رفتارمون
بود نگاهش به جای جلو به سمت ما بود که یه باره تا نیمه در سطل زباله افتاد
پ.ن:چند روز پیش که تنهایی تو آزمایشگاه نشسته بودم صندلی های خالی و فضای سکوت و کور آزمایشگاه خاطرات گذشته رو توی ذهنم یه بار دیگه تداعی کرد.
خاطره میو میو نداشتیم که خوشبختانه اونم شما زحمتشو کشیدی! (لبخند)
خواهش میکنم اصلا قابل شما رو نداشت
شاد باشید
ممنونم،همچنین