چقدر گاهی وقتا رعایت تعادل بین منطق و احساس سخته...احساس درونی میتونه در حد یه بچه لجباز و غرغروشه که واسه رسیدن به خواسته هاش جیغ میزنه،داد میزنه،پا زمین میکوبه تا فقط و فقط حرف خودش رو به کرسی بشونه...
چند روزه اوضاع احوال درونیم این مدلیه، چنین مواقعی کنترل کردنش سخت میشه....آرومش میکنم ولی با کوچکترین تلنگری دوباره سر خونه اول برمیگردیم
پ.ن:بالاخره مقاومتم شکست بهش پیام میدم ولی چیزی جز سلام و احوال پرسی نمیگم، و بعد برای تمام حرف های ناگفته دلم گریه میکنم
بی ربط نوشت:ماه نو،فصل نو رسیدنت مبارک
دوس جونی پیام میده دانشگام ، کاری داری برات انجام بدم؟...رو سیستم خودم انی دسک نصب میکنه و من بهش وصل میشم...لحظه ای که صفحه دسک تاپ سیستم جلوم باز میشه یه حس غریبانه ای بهم دست میده...پر میشم از حس دلتنگی...دلم برای تک تک دقایق خوشمون تو دانشگاه تنگ میشه،بیرون رفتنامون،با هم بودنامون...
اون روزا که دانشگاه بودم و چند ماهی 1 بار خونه میومدم...دلم پر میکشید برای 1روز خونه بودن...بارها پشت همین سیستم بخاطر دوری از خونه و خانواده گریه کردم...اما حالا که 4 ماهه خونه ام دلتنگ دانشگام و روزاش...روزایی که دیگه امیدی به تکرار دوبارشون ندارم...
کاش ما آدما یاد میگرفتیم در لحظه زندگی کنیم،
کاش قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم،
کاش یادمون نره لحظه ای که رفت دیگه برنمیگرده،
کاش حسرت تو زندگیمون جایی نداشته باشه،
کاش دلتنگی وجود نداشت،
کاش" ای کاشی" نبود....
دیروز غروب وقتی در حال جستجوی اتود گم شدم بودم،همین طور که کشو کمد قدیمیم رو میگشتم،چشمم به پاک کن و نوک مداد نوکی ای خورد که الان چندین سال این گوشه از کشو جا خوش کردن...
روزی که کنکور کارشناسی دادم مداد و وسایلی که باهاش در جلسه شرکت کرده بودم رو اینجا گذاشتم...با خودم عهد کردم نتیجه اگه دلخواهم بود با همین مداد کنکور ارشد میدم...
همین طور هم شد و من از همون مداد سرجلسه کنکور ارشد استفاده کردم...و الان امروز در حال آماده کردن پایان نامه این دوره ام هستم
با یادآوری این خاطره اولین چیزی که به ذهنم رسید،
آرزوی دیروزی بود که حالا داشته امروزمه،
یعنی میرسه روزی که آرزوی این لحظه ام بشه جزیی از دارایی و داشته هام
چقدر آرامش خوبه و لذت بخش،هم خود فرد حس خوبی میگیره و هم در کمال آرامش کاراش رو به خوبی پیش میبره...
برعکس اون عصبانیت،همراهی باهاش مثل سنگ انداختن جلو پاهاته،کارات رو کش دار میکنه و به نتیجه دلخواه هم نخواهی رسید...
دیروز بعد از یکی دو بار جابه جایی و پهن و جمع کردن بساط کارم،کلافه میشم... خواستم یدفعه بند و بساطم رو جمع کنم که هنگام حمل همزمان شارژ لپ تاپ و عینکم،فریم عینکم شکست
صبح همچنان با بی حوصلگی میخوام مقاله ام رو پرینت بگیرم هر کاری میکنم نمیشه که نمیشه...چندین بار فقط از اولین صفحه مقاله پرینت میگیرم و حاصلش میشه نابودی برگه های آچارم...حالا خوبه همیشه به راحتی پرینت میگیرما،ولی انگار این حس کلافگی و عصبانیت مختل کننده اس و جلوی درست فکر کردن رو میگیره...غروب در اوج آرامش کار ناقص صبح رو در زمان کوتاهی انجام میدم...
خلاصه اینکه،هیچ چیز مثل آرامش داشتن و خونسردی نیس
پ.ن:البته در کلافگی و بی حوصلگی اخیر،بهم ریختگی هورمون هام حین پ.ر.ی.د.ی نیز بی تاثیر نیست.
لیست مخاطبین گوشیم رو پایین و بالا میکنم...میون شماره های ذخیره شده چندین نفر رو پیدا میکنم که هر چی به ذهنم فشار میارم نه تصویری ازشون تو گوشه ذهنم میشینه و نه حتی یادم میاد این افراد رو کجا دیدم و آشنایمون بر چه اساسی بوده...لازم به ذکر تعداد این عده کم هم نیستن...
چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که حتما این عده یه روزی نقشی در دنیای من داشتن که شماره تلفنشون رو ذخیره کردم...چه عجیبه دنیای ما آدما...آدما بی صدا وارد دنیامون میشن و بدون این که متوجه بشیم میرن تا جایی که مثل حال الان من هیچ ردی ازشون نمیمونه....
نتیجه نوشت؛یادت نره آدما گذران،واسه خودت زندگی کن،
خودت رو اسیر آدمایی که امروز هستن و معلوم نیست فردایی هم باشن،نکن.
پ.ن:بماند به یادگار از شبی که از حذف پست های اینستا شروع شد و به دلیت کانتکت و چت های واتس و تلگرام ختم شد.