دوس جونی پیام میده دانشگام ، کاری داری برات انجام بدم؟...رو سیستم خودم انی دسک نصب میکنه و من بهش وصل میشم...لحظه ای که صفحه دسک تاپ سیستم جلوم باز میشه یه حس غریبانه ای بهم دست میده...پر میشم از حس دلتنگی...دلم برای تک تک دقایق خوشمون تو دانشگاه تنگ میشه،بیرون رفتنامون،با هم بودنامون...
اون روزا که دانشگاه بودم و چند ماهی 1 بار خونه میومدم...دلم پر میکشید برای 1روز خونه بودن...بارها پشت همین سیستم بخاطر دوری از خونه و خانواده گریه کردم...اما حالا که 4 ماهه خونه ام دلتنگ دانشگام و روزاش...روزایی که دیگه امیدی به تکرار دوبارشون ندارم...
کاش ما آدما یاد میگرفتیم در لحظه زندگی کنیم،
کاش قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم،
کاش یادمون نره لحظه ای که رفت دیگه برنمیگرده،
کاش حسرت تو زندگیمون جایی نداشته باشه،
کاش دلتنگی وجود نداشت،
کاش" ای کاشی" نبود....
یه موقع یکی از من پرسید زندگی را در یک کلمه بگو !
گفتم : حسرت
من حسرت اشتباهاتمو نمیخورم ، حسرت کارهایی را که دوست داشتم بکنم و بنا به دلایلی نکردم را دارم.
این مدل حسرته خیلی بده هیچ وقت تموم شدنی نیس انگار