چقدر گاهی وقتا رعایت تعادل بین منطق و احساس سخته...احساس درونی میتونه در حد یه بچه لجباز و غرغروشه که واسه رسیدن به خواسته هاش جیغ میزنه،داد میزنه،پا زمین میکوبه تا فقط و فقط حرف خودش رو به کرسی بشونه...
چند روزه اوضاع احوال درونیم این مدلیه، چنین مواقعی کنترل کردنش سخت میشه....آرومش میکنم ولی با کوچکترین تلنگری دوباره سر خونه اول برمیگردیم
پ.ن:بالاخره مقاومتم شکست بهش پیام میدم ولی چیزی جز سلام و احوال پرسی نمیگم، و بعد برای تمام حرف های ناگفته دلم گریه میکنم
بی ربط نوشت:ماه نو،فصل نو رسیدنت مبارک
لجبازی چیزی جدا از منطق و احساس هست و زمانی دردسر ساز میشه که با خودت این کار را بکنی ، نوشته جدیدی دارم که هنوز نذاشتم ، عنوانش دقیقا لجبازی هست و ارتباطش با منطق و احساس
پشت لجبازی نمیتونه منطق باشه
و من فکرمیکنم این احساسه که بهش جهت میده مثلا وقتی از دست کسی عصبانیم شروع میکنم به لجبازی باهاش در واقع این حس منه که سبب چنین رفتاری میشه...واسه خود آدم هم همین طوره هر چی منطق میگه این کار درست نیس ولی احساست این چیزا حالیش نیس و انگار باهات لجبازی میکنه