جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

جور دیگر بار دید...


بیش تر از 1 ماه بود که شهر تو سکوت مطلق بود همه مغازه ها و کسبه ها دم عیدی به اجبار بخاطر این ویروس ناشناس خونه نشین شده بودند.تو این مدت چند باری برای خرید ماحتیاج بیرون رفته بودم و شاهد شهری بودم که به قولی پرنده هم توش پر نمیزد...

دیروز وقتی بازم به منظور خرید بیرون رفتم و چشمم به مغازه هایی که تازه اجازه باز کردن دکان هاشون صادر شده بود خورد خواه ناخواه جذب دیدنشون شدم  دیدن شهر بعد از این چند مدت هیجان خاصی برام داشت دیدن دوباره مردم تو پیاده روها و این شلوغی، هر چند هنوز هم ترس از  این ویروس تو وجودمه، عجیب برام لذت بخش بود...

از دیشب تا حالا دارم به این موضوع فکر میکنم،

این شهر همون شهر قبل از قرنطینه هس،

چیزی که بارها ساده از کنارش رد شده بودم وحتی گاهی  به کلی دلیل ازش دل زده بودم اما حالا این قدر به چشمم قشنگ جلوه میکرد...فقط یه چیز رو میشه فهمید ما خیلی چیزا داریم که قدر داشنتشون رو درست نمیدونیم...


باشد که زین پس بیشتر قدر داشته هامون رو بدونیم

جمعه قرنطینه ای...


جمعه هست و روزهای قرنطینه ای...با خواهری واسه تهیه ملزومات پیتزا بیرون میزنیم...همین طور که تو شهر در حال دور دوریم،(باشد که کمی حال و هوایمان عوض شود)...چندتایی مغازه ابزارهای ماشین بازن...خواهری برای قیمت گرفتن روکش صندلی پیاده میشه...

همین طور که تو حال و هوای خودمم و سعی میکنم از این محدود تفریحات برای تغییر روحیه  نهایت استفاده  رو کنم متوجه مردی میشم که نیم خیز شده و زل زده به داخل ماشین....

در کسری از ثانیه ذهنم پر میشه از تراژدی های  منفی،

وای که سوییچ داخل ماشین...الانه که سوار بشه،

خدا میدونه چه بلایی سر من میاره و ماشین رو میدزده ...

همین طور که این افکار با صدای بلند توی ذهنم در حال جولان دادنن یه شیرجه حسابی برای حفظ امنیتم سمت قفل مرکزی میزنم در همین حال هم آقاهه از کنار ماشین دور میشه...

اون وقته که دوزاریم میفته و متوجه میشم آقاهه همون کسی هست که قرار روکش ماشین رو تعویض کنه

.

.

دیشب یه باره هوس نوشتن زد به سرم و نتیجه  این شد که الان اینجام...

پس سلام بلاگ اسکای