چقدر حرص بخورم آخه...افتادم تو یه سیکل یا من حس پایان نامه نوشتن ندارم و سیستم در دسترسه یا من میخوام اتصالم قطعه
صبح ایمیل دکتر به دستم رسید و گویا چند روزی یکی از دانشجوهای قدیمی دکتر هم از سیستم استفاده میکنه...
سیستم رو روشن میکنم تا کارم رو شروع کنم ولی با تغییر رمز انی دسک روبرو میشمبعد از کلی پرس و جو کردن بالاخره شماره طرف رو پیدا میکنم و بهش خبر میدم که منم همزمان دارم از سیستم استفاده میکنم و در واقع این سیستم،سیستم منه
سر ظهره و وقت ناهار رمز جدید رو امتحان میکنم ، از درست بودنش که مطمئن میشم بقیه کار رو برای بعدازظهر میزارم...حالا هم که سیستم رو روشن میکنم انی دسک کلا قطعه و امکان دسترسی ندارم
در کل هیچ چیزی مثل کارکردن حضوری نیست این جوری ارتباطم به مویی بنده و هر لحظه امکان قطع شدن هست و یا به قول خواهری مثل خونه خالی میمونه که دزد بهش حمله میکنه
اون قدر کلافه ام که دارم به برگشتن به محیط دانشگاه فکر میکنم...چقدر مزایا داره یکی بودن محل سکونت با محل تحصیلی که من نه تنها ازش محرومم بلکه کیلومترها فاصله جغرافیایی داریم با هم
سیستم 4-3 روزیه قطع شده بود...تا امروز عصر چک کردم و دیدم وصله لحظه ای که لاگین کردم شوک بدی بهم وارد شد،یه حس ناامنی...دسکتاپ خالی خالی بود و ظاهر سیستم به کل عوض شده بود...از دوست هم آزمایشگاهیم میپرسم اونم بی خبره یعنی نفر سومی داره از سیستم استفاده میکنهحالا خوبه اطلاعاتی روی دسک تاپ نداشتم...به دکتر ایمیل میزنم و گزارش میدم تا تکلیف معین شه...این وسط یه درس جدید هم گرفتم باید هر اطلاعاتی رو روی لپ تاپ خودم هم سیو کنم واسه چنین مواقعی...
.
دختر دایی عصر بهم دوباره پیام صوتی میده...بهش گفتم که فعلا از محصولاتش چیزی لازم ندارم...از خودم راضیم که دارم سعی میکنم به دیگران "نه" بگم...واقعا این موضوع یه زمانی برام معضل بزرگی بود خوشحالم که دارم تغییرات مثبتی در خودم به وجود میارمامیدوارم این شروع یه تغییر اساسی درونم باشه
همین الان تو استوری های واتساپ دوستان میرسیم به این متن،
انرژی خواران
اطراف مان را بشناسیم
و از آن ها فاصله بگیریم...
.
.
چه متن به جایی،
انگار در وصف حال این لحظه من بود،
چه حس خوبی بهم داد
هفته گذشته روزای چندان خوشایندی رو سپری نکردم،دردی که از پهلوی سمت راستم شروع شد و نصف شب من و روانه بیمارستان کرد...جایی که تا مجبور نمیشدم تو این اوضاع اون سمتا آفتابی نمیشدم...بخشای خوبش هم فقط به،راهی کردنم زیر قرآن توسط عمه جان و خواهر جانی که هول شده و با دمپایی پلاستیکی اومده بود
ختم میشه...
دردی که تا سه روز از سمت راستم تا زیر دلم پیچید و من یه بار دیگه راهی دکتر کرد...
هر چند شب اول دکتر بخش حتی زحمت معاینه کردن هم به خودش نداد و همین جور جهت رفع تکلیف چندتایی مسکن نوشت حتی خواهری بهش گفت برای مطمئن شدن برام آزمایش بنویسه که اونم متوجه شدیم اصلا اورژانسی ننوشته و بخش آزمایشگاه هم گفتن که این تایم انجام نمیدن...اما سری دوم دکتر برام سونو اورژانسی نوشت و همون روز انجام دادم
خداروشکر جواب رو گرفتیم و مشکل خاصی نبود...اینا رو اینجا نوشتم تا بگم خدایا شکرت بابت نعمت سلامتی بی منتی که بهمون بخشیدی و متاسفانه تا چنین روزایی رو نبینیم قدرش رو درست نمیدونیم
چند روز پیش دختر دایی مان زنگ میزنه و گویا در شرکت های خصوصی آرایشی بهداشتی قصد شروع به کار رو داره...چند تا سوال رو از لیستی میپرسه و قرار میشه مشاورشون برای راهنمایی بهم زنگ بزنه...
تا همین یه ساعت پیش،دوباره تماس میگیره و گوشی رو به فرد دیگه ای میده...اول فکر کردم همون مشاور هست که منتظر بودم، نگو این دختر خاله ماست که کار مشاور رو برعهده گرفته...یادم نمیاد آخرین دفعه که دیدمش کی بوده و اصلا صداش رو تشخیص ندادم...
خودش رو که معرفی میکنه...سلام و احوال پرسی میکنم...و اون بدون جواب دادن شروع به نسخه پیچیدن برام میکنه
برداشت هاش رو از پوست و موم که چطور به چنین استدلالی رسیده رو درک نمیکنم چه برسه به این که سریع نسخه پیچی هم میکنه
.
طرز بیان و برخورد چقدر مهمه ها،همون اول که حتی جواب احوال پرسی رو بهم نداد یه حس منفی ازش درونم شکل میگیره...معرفت و شعور که خریدنی نیس خوبه آدم ذره ای ازش تو وجودش باشه...
حالا خوبه کار تبلیغات رو انجام میده و آدم تو همچین شرایطی حداقل برای نتیجه بخش بودن کارشم که شده حتی با غریبه ها هم گرم میگیره...
پ.ن:چقدر خوبه که در عوض دوستایی دارم و در همچین شرایطی نقاط مثبتم رو بهم یادآوری میکنن و دلسوازانه فکر برطرف کردن مشکلاتم هستن نه از روی کسب منفعت خودشون...