جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

روزمرگی


از گروه خانوادگی واتساپ لینک ثبت نام برای درخواست همکاری با بانک پاسارگاد رو میبینم.لینک مربوطه رو باز میکنم و شروع به ثبت اطلاعات میکنم به آخرین صفحه که میرسم میبینم به اسکن مدارک نیازمنده.از پوشه مدارک دی وی دی حاوی اسکن مدارک رو میارم.دکمه دی وی دی رام لپ تاپ رو فشار میدم و دی وی دی رو داخلش جایگذاری میکنم.وقت شامه،لپ تاپ را همین طور به حال خودش رها میکنم.بعد از شام دوباره سراغ لپ تاپ میام ولی دی وی دی هنوز کامل بالا نیومده دکمه دی وی دی رام رو دوباره فشار میدم و دی وی دی رو بیرون میارم اما نه تنها دی وی دی که چرخ گردون نگهدارنده دی وی دی(نمیدونم اسم درستش چیه؟؟)همزمان باهاش بیرون میاد.میخوام جاش بندازم که این بار به سه قسمت نامساوی تقسیم میشه.با همکاری دوست جونی چسبش میزنیم ولی موقع تست کردن جواب نمیده تا این که به پیشنهاد دوست جونی فقط از بزرگترین تیکه اش استفاده میکنم و این بار کار میکنه.

شروع به آپلود اسکن مدارک میکنم تا میرسم به صفحه توضیحات شناسنامه.به دوست جونی میگم بهت گفتم من 15 سال از عمرم رو با شماره شناسنامه یکی دیگه زندگی کردم و شروع به تعریف ماجرا میکنم:"اول دبیرستان رو تموم کرده بودم و بالاخره زمان عکس دار شدن شناسنامه رسیده بود با خواهری به ثبت احوال رفته بودیم.منتظر موندیم تا نوبت به ما رسید آقایی که کارمند اونجا بود ازم شماره شناسنامه رو پرسید یکی دو بار براش میخونم و اون میپرسه :این شماره شناسنامه خودته؟مطمئنی؟...و درآخر مشخص میشه شماره شناسنامه بنده در سامانه ثبت احوال درست و در شناسنامه من به اشتباه ثبت شده بود واین طور شد که شناسنامه جدیدی برام صادر شد...و ببین یه ثبت نام من و از کجا به کجا برد.

دو فصل اول پایان نامه رو تابستون تموم کرده بودم ولی بدون رفرنس. این چند روز درگیر رفرنس زدنش بودم و  پیدا کردن مقاله های استفاده شده خیلی کار سخت و دشواری بود و درس گرفتم که از به این بعد هر چیزی رو که نوشتم همون وقت رفرنس بزنم.خدا رو شکر دیشب این کار هم تموم شد.

دانشگاه مهلت دفاع این ترم رو تا 27 اسفند تمدید کرد.

و شمارش روزهای دوری از خونه 4 ماهه شد و من بی تاب تر...خواب میبینم رفتم خونه و قسمت جالبش اینجاست برادرزاده ارشد بهم پیام میده و میگه دیشب خواب دیدم اومدی خونه

دنیای ذهن و اندیشه


چقدر خوبه که میتونم با خیال راحت به هر چیزی که دوست دارم فکر کنم،

چقدر خوبه که هیچ کس نمیتونه بفهمه توی ذهن من چی داره میگذره،

چقدر خوبه که هیچ بنی بشری نمیتونه به اندیشه من دست درازی کنه،

چقدر خوبه که ذهن و اندیشه من مخصوص به خودمه،

چقدر خوبه که خدا ما رو دارای فکر و اندیشه آفریده،

 به نظرم ،فکر هر کسی بکرترین محیط برای اون فرده،یه جایگاه امن و منحصربه فرد.

حس خوب


تا یادم میاد هر گاه با مامان خرید میرفتم این یکی جز سبد خریدام بود.یادمه اون موقع ها بنفش رنگ بود و روش "شوکوپارس"  نوشته بود.غروب با اپلیکیشن آنلاین از سوپری خرید میزدم که چشمم بهش افتاد شکل و شمایلش عوض شده و حالا با نام "آیدین"  ولی اون قدر ازش خاطره خوب دارم که بدون معطلی دوتاش رو به سبد خریدم اضافه میکنم.شاید مزه اش شبیه به قدیما نباشه اما یادش کلی شوق کودکانه تو وجودم تزریق میکنه

پایان نامه نوشتن بالا پایینای زیادی داره.بعضی وقتا کلافه میشم و گاهی پر از انرژی و امیدم.دیروز از اون روزای کلافه کننده بود شب یه باره به سرم میزنه واسه چند لحظه هم شده تصور کنم که همه چیز تموم شده.شروع میکنم به نوشتن اطلاعیه دفاع و واسه چند تا از دوستام میفرستمحتی تصورش بسی شیرین بود.انگار با همین کار به ظاهر کوچولو همه اون کلافگی و خستگی ها ازم دور میشه.چه خوبه آدم در هر شرایطی بلد باشه چطور حال خودش رو خوب کنه و اون رو از خودش دریغ نکنه.


درهم و بَرهم...


چسبیده به در یخچال نشسته و داره کیک میخوره،بهش میگم بچه جان یه کوچولو اون طرف تر بشین میخوام آب بخورم در یخچال بهت نخوره ها...کیکش رو برمیداره و بدو بدو فرار میکنه میگه:" نــــه خودم بخورم"،" خودم بخورم"...

از حرف ها و کارهای این شیرینتره،خواهرشه.دمپایی رو فرشی هاش رو با خودش اورده و معتقده از وقتی با من میگرده نمیتونه بدون دمپایی روفرشی سر کنه.

دلم کتاب خوندن میخواد.یه سر به سایت دیجی کالا میزنم و "کتاب" رو سرچ میکنم و حاصلش میشه سه جلد کتاب برای برادرزاده ارشد.

از شامپوی "استم سل" راضی نبودم با موهام اصلا سازگاری نداشت این سری شامپو ایروکس حاوی بیوتین رو سفارش دادم و تا چند روز دیگه بدستم میرسه.

خواهر جان بهم میگه عصر رفته و مانتو خریده ولی میبینه فعلا لازم نداره و قصد داره مانتو رو برای من پست کنه.از مدلش زیاد خوشم نمیاد فرداش میبره برای تعویض اون  تن میزنه و من مجازی انتخاب میکنم و در نهایت بسته رو با دو جفت جوراب و یه آبرسان برام پست میکنه.

با دوست تلگرامیم صحبت میکنم موضوع بحثمون به نقاشی و خطاطی میرسه.یه بار اون خاطره تعریف میکنه یه بار من.یاد طراحی درس هنر اول راهنمایی میفتم..."اول راهنمایی بودم و تلکیفمون این بود یکی از طراحی های کتاب رو توی خونه بکشیم.خواهر جان زحمت کشیدین طراحی رو میکشه روز بعد دفترم رو به معلم تحویل میدم اول فقط یه 20 توی دفترم مینویسه.نمیدونم یدفعه چی شد که به معلم میگم طراحی کار من نبود.دفترم رو یه بار دیگه ازم خواست و این بار نوشت "بیست آفرین بر خواهرت".حین تحویل دادن دفتر هم بهم گفت رسیدی خونه نمره خواهرت رو بهش بده".

این روزا فکرم حسابی با پایان نامه درگیره.برادرزاده ارشدمرتب اظهار دلتنگی میکنه،روزای تقویم رو میشماره تا من برگردم خونه.

آخرین روز پاییز


یه سایت توی دانشکده مخصوص بچه های ارشد هست که معولا میرن اونجا یا درس میخونن یا کارهای پروژه محورشون رو انجام میدن.حدود یه سال پیش،بچه های سال پایینی میانترم داشتن با دوست جونی یه سر تا سایت رفتیم.همین طور که دوست جونی داشت برای بچه ها رفع اشکال میکرد منم که همون حوالی بودم از دور یه سیستم رو دیدم که ویندوز 7 داره و روشنه...بدو بدو سمتش رفتم و با خوشحالی قسمت گیم رو میارم و شروع به ورق بازی میکنم.شدیدا غرق بازی کردن بودم و میخواستم تا وقت برنده شدن به تلاشم ادامه بدم.چند بار حس کردم یه نفر در همین حوالی در حال رفت و برگشته ولی خب من اصلا روم رو برنگردوندم و همچنان غرق بازی بودم...

حدود یه ربع 20 دقیقه همین طور گذشت تا دوست جونی صدام کرد که بریم... در همین  لحظه که  از صندلی پشت سیستم بلند میشدم یکی از پسرهای دانشجو رو به من گفت کارتون تموم شد؟...تازه فهمیدم این همون کسی هست که حوالی سیستم میچرخید گویا پشت این سیستم در حال انجام امورات درسی بودن و همین که واسه چند لحظه از سیستم غافل شده من سریع پشت سیستم جا خوش میکنم

چند روز پیش با دوست جونی گرم صحبت بودیم.در میون حرفامون به یادآوری این خاطره رسیدم و کلی خندیدم

دیروز نوشت:صبح رو این طور شروع کردم که از خواب بیدار میشم و با کلی برف روبرو میشم...ظهر کنار پنجره ایستادم و در حال گوش دادن به اخبارم که چشام یدفعه به درخت خرمالو میفته و میبینم که بعله!!!خرمالو کوچولوی حیاط بالاخره رسیده.واسه تماشاش از نزدیک تا حیاط میرم و این بار انارهای کوچولوی گلدون رو میبینم و از دیدنشون سر کیف میام.فقط کاش فاتح بازی فینال میشدیم تا شادی دیروزم تکمیل میشد.

https://8pic.ir/uploads/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B2%DB%B1%DB%B9-%DB%B1%DB%B3%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B6.jpg


امروز نوشت:امروز آخرین روز پاییزه و امشب شب یلدا.توی اینستا یه کلیپ یلدایی میبینم و شروع به ارسالش میکنم.دوست جان در جواب برام میفرسته تازه از خواب بیدار شدم و خواب دیدم با هم یه هفته رفتیم سفر