جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

نهمین روز آذر


از پنجره به حیاط چشم دوختم،تلفیقی از بارون و برفه،گاه قطرات بارون به صورت برف روی برگ های زردگونه انگور فرود میاد و گاه قطرات بارون برگ ها رو شست و شو میدن.این حال و هوای دیروز و امروزه.حیاط همسایه هم از پنجره اتاق قابل دیدنه،انجیری عریان و درخت گردویی نیمه سبز حاصل زاویه دید من از این گوشه اتاقه...

سیستم رو روشن میکنم همین طور که سرگرم کارم هر چند دقیقه یک بار هم به صحنه پیش گفته نیم نگاهی میندازم و محو تماشای این همه زیبایی میشم.

دوست جونی آهنگ "دخت شیرازی" رو پلی میکنه،بلند میشیم و دو نفری دست در دست هم یه قر ریزی میریم

و این است تمام سهم من از رندترین روز سال.


پ.ن1:دوست جونی معتقد بود اون خرمالوی توی حیاط بخاطر سرمای هوا دیگه نخواهد رسید ولی امروز دیدم پررنگتر از قبل شده و گویا بزودی از خرمالویی کال به رسیده تغییر حالت خواهد داد

کُرسی و ماجراهاش


زندگی دانشجویی در کنار سختی هایی که با خودش برام به همراه داشته پر از خاطرات و تجربه های جدید هم بوده.بین محل تحصیل و زادگاهم حدود هزار کیلومتر فاصله هست.روزای اول تفاوت بین فرهنگ ها و گویش ها خیلی بیشتر به چشمم میومد ولی حالا بعد از دو سال همه چیز برام عادی تر شده...

هفته اول بود و ترم اولمون به تازگی شروع  شده بود یه روز واسه خرید یه سری از وسایل مورد نیاز راهی خیابونا شدم.توی دستم پر از کیسه های خرید بود فقط یه قلم جنس رو این وسط کم داشتم که گویا نایاب شده بود.به چندین مغازه مرتبط سر زدم و سراغ کالای مورد نظرم رو گرفتم ولی از همه فروشنده ها یه جواب تکراری میشنیدم،"دنبال همچین چیزی اینجا نگرد"..."باید بری بالا شهر اینجاها پیدا نمیشه"...

در حالی که کاملا خسته شده بودم به داخل مغازه ای وارد شدم این بار به جای گفتن این که چی نیاز دارم سعی کردم خودم از میان جنس های داخل مغازه کالای مورد نیازم رو پیدا کنم و یافــتمش...

+آقا ایناها از این کُرسی ها میخوام...

-خانم این که کُرسی نیست چهارپایه حمامه...کُرسی این جوریه که...


غروب جمعه از دانشگاه برگشتم...توی خونه دوست جونی داخل سالن  بساط کُرسی دایر کرده بودن...سر سفره شام مامان دوست جونی رو به من میگه کُرسی برقی رو دیدی...و اولین سوالی که میپرسم: مگه برقم داره؟...هر چند خنده حضار رو به همراه داشت ولی بعدا پشت کُرسی برای دقایقی نشستم و همه سوالام رفع شد...


پ.ن 1:کُرسی رو فقط توی تلویزیون و فیلم ها دیده بودم و تمام تصورم این بود که بخاطر گرمای پتو های چند لایش استفاده میکنن.

پ.ن2 :نمیدونم منبع این که به چهارپایه،کُرسی میگیم از کجا شروع شده،در واقع خودمم میدونستم بهش چهارپایه حمام میگن ولی اون قدر با لفظ کُرسی خطابش کرده بودم که اون روز چهارپایه حمام به ذهنم نرسید


روزمره نوشت:از دیروز در حال خوندن کتاب مسلخ عشق ام،موضوعش زیاد به مذاقم خوش نیومده ولی من آدم نیمه تمام رها کردن کاری نیستم...برادرزاده ته تغاری این قدر شیرین شده که دوست دارم از همین فاصله و تماس تصویری دُرسته قورتش بدم خصوصا  واسه مَن مَن کردن و بوس فرستادنش

شب بارونی


یادمه بچه که بودم،پارکی سر کوچمون بود که یه دره مانند بزرگی بین دو طرفش بود.هر وقت بارون میگرفت منتظر میشدیم تا شدت بارون کمشه،دسته دسته میرفتیم و اون دره خشکی که حالا مملو از آب بود رو تماشا کنیم.شاید منشا این ذوق به اون روزا و حس و حال خوبش برمیگرده...

یا نه،از شوق پوشیدن چکمه صورتی رنگی که روزای بارونی میپوشیدم و دبستان میرفتم...یا حتی بخاطر زنگ تفریحایی که دست در دست هم میدادیم و توی حیاط زیر نم نم بارون بازی میکردیم...

یا همین سال های اخیر که در حال آماده شدن واسه کنکور بودم،روزای بارونی بین ساعات درسی به خودم 1 ساعتی رو استراحت میدادم و با عمه جان توی شهری که بعد بارون شبنم مانندی رو در و دیوار و گلاش نشسته بود،قدم میزدیم...

حساب همه اینا جدا ولی چیزی که عجیب به دلم میشینه شبای بارونیه...دلم میخواد چراغا رو زودتر خاموش کنم،تو سکوت شب پنهان بشم.فقط و فقط صدای بارون به گوشم برسه،همه وجودم سر و پا گوش بشه تا با بند بند  وجودم حسش کنم.موسیقی بارون عجیب دلنشین و آرامش بخشه.

پ. ن:امشب از همون شبای بارونی قشنگه...هر چند همیشه دوست جونی واسه انجام  کارهای روتین قبل از خواب پیش قدمه ولی امشب از سر شب دوست داشتم تایم خواب برسه.

آخرین ماه سومین فصل سال،سلام