جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار
جاده خیال من

جاده خیال من

دختر بهار

انگشت حلقه...


توی خوابگاه دو تا اجاق گاز بود...یکی از اون اجاق گازا یه شعله داشت که خراب بود...روشن  که میکردی یکباره آتیشش شعله میکشید...

سر ظهر بود،تایم فراهم کردن ناهار...یه باره صدای یکی از دخترا کل طبقه رو برداشت با عصبانیت داد و  فریاد میکشید..گویا شعله مذکور رو روشن کرده و به گفته خودش نزدیک بود بسوزه...داد و بیدادش هنوز ادامه داشت...از توی اتاق صدا رو میشنیدم نیازی به حضور فیزیکی نبود از بس صدای داد و فریادش بلند و رسا بود...سرپرست سریع خودش رو رسوند و دختره همین طور پشت هم  بهش میگفت انگشت حلقه ام بود اگه میسوخت چی کار میکردی؟...چی میخواستی جواب مامان بابام رو بدی...

.

.

سر ظهر هوس رنگینک کردم دست به کار شدم و لحظه آخری انگشتم سوخت...یه باره صدای جیغ و داد دختره توی گوشم پیچید...رو به مامان میگم:شانس اوردم،درسته انگشت همون انگشته ولی خوبیش اینه دست راستمه


کوتاه از این روزا...


روزانه هام شلوغ و پلوغ میگذرن میون حجم زیادی  از کتاب، پی دی اف،مقاله و امثالشون.ولی خوشحالم.خوشحالم که یاد گرفتم برای رسیدن به خواسته هام تلاش کنم.که مثل دهه پیشین ام  از پیش بازنده نیستم روزایی که فک میکردم توانایی رسیدن به خواسته هام رو به قدر کافی ندارم.ولی حالا میدونم اگه بخوام هر چیزی شدنیه و این قشنگ ترین دستاورد این روزامه...


"هایدی"...


وقتی خیلی کوچولو بودم،دوسش داشتم.آخرین باری که دیده بودمش به همون سال ها قبل برمیگشت.چند روزه به لطف آپارات نشستم به تماشا و لذت بردن ازش.دور از انتظارم بود که با این سن و سال تو بعضی صحنه ها پا به پاش بغض کنم...

نمیدونم بیشتر از خود محتواش لذت بردم یا از تصور خودم تو اون سن و سال که پای تلویزیون 14 اینچی کوچولوی 12 کانالیمون به تماشاش نشستم...

خرداد من


جمعه گذشته بی سروصداترین روز تولد رو پشت سر گذاشتم.هیچ وقت جز اون دسته افراد که از چند روز قبل همه جا جار میزنن تولدشونه نبودم.من دقیقا برعکس این دسته افرادم دوس دارم چیزی نگم تا ببینم کیا تولدم رو یادشون هست.هیچ وقت هم انتظار هدیه ای از کسی ندارم و به نظرم هیچ حسی قشنگتر از این که کسی بی منت ازت یادت کنه نیست.حالا هر چقدر میخواد این تعداد محدود باشه بازم هیچ چیز از لطفش کم نمیشه

از قبل کیکی سفارش ندادیم.صبح جمعه نزدیکای ظهر با خواهری یه سر به یکی دو تا شیرینی فروشی میزنیم و چیز باب میلی پیدا نمیکنیم.پروژه انتخاب کیک رو به عصر محول میکنیم و برمیگردیم خونه.عصر دوباره میریم و این بار به شیرینی فروشی دیگه و از لا به لای کیک هاش دو تا رو انتخاب و خرید میکنیم( کیک هاش کوچولو بود و یکی کفاف اهل خونه رو نمی داد)...نزدیک های غروب تو یه جمع خانوادگی کاممون رو با کیک شیرین میکنیم و این چنین تولد امسال هم سپری میشه.

میدونی یاد چی افتادم؟...ذهنم چند روزه عقب گرد زده به چند سال قبل،
سوم راهنمایی بودم و اون زنگ علوم داشتیم مبحث درس رو درست یادم نیس ولی خوب یادمه راجع به زباله ها بود و این که تا سال 1400 میزانش به فلان مقدار میرسه که چقدر برای محیط زیست میتونه خطرناک و جبران ناپذیر باشه...با پیش کشیدن این بحث همکلاسی در حالی که کش و قوس فراوانی به عدد 1400 داد شروع به محاسبه سن و سال ما توی سال ذکر شده کرد.اون موقع این روزا رو از خودم خیلی خیلی دور می دیدم.ولی روزای عمرمون زودتر از اون چیزی که فکر میکنیم میگذره.
کاش یادمون نره ارزش زندگی کردن رو.

.

اول خرداد ماه از طریق کانال تلگرام یه آگهی جذب کارآموز پیدا میکنم.برای اولین بار آگهی که پیدا میکنم توی استان خودمون و مرتبط با رشته ام هست.چند روزه از طریق سایت درخواست همکاری رو براشون ارسال کردم ولی هنوز در وضعیت" در انتظار مشاهده کارفرماست" کاش زودتر نتیجه مشخص بشه و از این انتظار رهاشم.

دعای جوشن


چند آیه رو عمو و چند آیه رو بابا میخوند.تقریبا اکثر فامیل حداقل از سمت پدری جمع میشدیم. یه ظرف  آب وسط....یه نفر مسئول... یه تسبیح درونش که با هر الغوث الغوثی میچرخید...

سهم ما بچه ها به الغوث الغوثی که،میون تمام تذکراتی که بهمون داده میشد تا ساکت بشینیم و به دعا گوش کنیم...در کنار پچ و پچ هامون با بغل دستی...همراه با تمام بازیگوشی های کودکانه،از ته وجود و با صدای بلند سر میدادیم ختم میشد.

سالها گذشته دیگه نه عمو توان خوندن جوشن رو داره نه بابا و نه دورهمی بدین منظور  برگزار میشه...

از شما چه پنهون،

دلم همون حال و هوا رو خواست...