امروز لنگ ظهر از خواب بیدار میشم تصمیم دارم ظهر رو نخوابم و بعد از ناهار بشینم سر کارام...ظهر وقت ناهار با خواهری بحثم میشه از دستش دلخور میشم هم از اون که الکی با حرفاش من و متهم کرد و هم از سکوت مامان...حالم به قدر کافی گرفته میشه حس و حال کار کردن رو که ندارم هیچ حتی نمازی که وضوشم گرفتم به جا نمیارم...به رختخوابی که هنوز مرتب نکردم پناه میارم کولر روشنه و اتاق به قدر کافی خنکه سرم رو زیر پتو میکنم و این که کی چشام سنگین میشه رو نمیدونم.
از خواب که بیدار میشم بریده بریده از خواب عجیبی که دیدم چیزایی رو به یاد میارم،
یه جای خیلی بزرگ بود شبیه یه اتاق البته خیلی خیلی وسیع...یکی از سمتاش پر از گل بود،گل های رنگی رنگی که هیچ کدوم نه تنها شبیه هم نبودن که از یک نوع هم نبودن...گلا داخل گلدون های مجزا بودن و گویا از سقف مانندی آویزون و از لابه لاشون یه نور رد میشد...نوری شبیه نور خورشید ولی نه مستقیم که چشم رو اذیت کنه....
درست یادم نیس من این رو از نوشته مانندی خوندم یا کسی بهم یادآوری کرد که به گلا دست نزنم، این گلا مقام بالایی دارن،که نه تنها بهشون دست نزنم حتی اگه برگی ازشون پایین افتاده حواسم رو جمع کنم و از روشون رد نشم...
یکم که از گلا دور میشدی ...چند تایی پشتی گذاشته بودن...
انگار یه راهنما ،یه مرشد بود که داشت باهام حرف میزد و در مورد اون محیط بهم توضیح میداد...چهره اش رو ندیدم انگار فقط صداش رو میشنیدم...
در مورد پشتی ها(از این مدل پشتی های قدیمی که قدیما تو خونه ها به وفور پیدا میشد)گفت که اینا جایگاه بزرگانه و بعد اشاره کرد به یکی از اونا...یه چیزی با خط عربی روی اون پشتی حک شده بود و آخرین کلمه اش نام خانوادگی من بود...و همون صدایی که باهام حرف میزد در توضیحش گفت این یکی از اجداد توئه و اینجا جایگاه اونه...
بیشتر از این چیزی یادم نمیاد...اونجا پر از آرامش بود درست جایی شبیه به بهشت...
بهشت و جهنم نگاه ما به زندگیه ، آسون بگیریم یا سخت ؟
امروز چیکار کردی که بشه اسمشو زندگی گذاشت؟
خیلی موافقم گاه با چیزای ساده اما دید مثبت میشه حس بهشت رو داشت و گاهی تو اوج رفاه پر باشی از حس منفی و همش وابسته به دید ما به زندگیه
چیزی که تعریف کردم صرفا خوابم بود و این که توی خواب اونجا رو بهشت نامیدن
و سوال آخرتون تامل برانگیز بود،و واقعا گاهی ما فقط نفس میکشیم اما زندگی نمیکنم
ممنونم ازنظرتون و دید جامعتون
چه خواب زیبای و شیرینی. حتما بعدش احساس خیلی خوبی و آرامشبخشی داشتی.
خوابهای این روزهای من همه اش در مورد اینه که رفتم محیط بیرون از خونه و یادم رفته ماسک بزنم یادیگران ماسک نزدن یا یادم رفته فاصله اجتماعی رو رعایت کنم.
اوهوم حس خوبی داشت و البته خیلی برام عجیب بود
ای امان از این ویروس که حتی خواب رو هم ازمون گرفته